eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
من به کلمه عروسی حساسم تا میشنوم نفسم بند میاد و استرس شدیدی میگیرم😭 از بس خاطرات بدی دارم. از بس این خانواده خیر ندیده منو اذیت کردن. همسرم فیلمبردار نیاورد و گفت خواهرم وارده. منم باورم شد. یکدونه عکس از من نگرفت حسود بدذات کل فیلم از دختر برادرش فیلم گرفته که داره میدوئه و چون دوربین تکون میخوره هیچی معلوم نیست اصلا. انگار نه انگار عقد من بدبخت بود😭 میخاستم آتلیه برم نذاشتن ، توی خونه گفتم عکس میگیرم با فتوشاپ درست میکنن. ولی همسرم کنارم نیومد گفت جلوی مردم(فیلمبردار خانم بود) این کارا زشته...... چندتا عکس تکی گرفتم که خوب نشدن چون ناراحت بودم😔😔😔 با اینکه سه تا بچه دارم عکسهامو هنوز تو آلبوم نذاشتم ، حتی یبارم فیلم عروسیمو ندیدم. و البته مادرشوهرم خیییییلی خوشحال بود که من ناراحتم حتی اشکم دراومد وقتی میرفتیم تالار نزدیک بود از سمت شاگرد ، زیر کامیون بریم چون آقا زورش اومده بود ماشینو گل بزنه و همون خواهر هنرمندش با پارچه قرمز نصف شیشه طرف من رو پوشونده بود و هیچی پیدا نبود از جاده... همیشه میگم کاش همون وقت ماشین میزد و میمردم. با وجود این برای برادرام سنگ تموم گذاشتیم ولی خودم و خواهرم هیچ خوشی ندیدیم😔😔😔😔😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه دفعه برای خالم خواستگار اومد این بنده خدا یک کت سبز چمنی پوشیده بود. من و داییم هم گوش واستاده بودیم پشت در آشپز خونه. یهو خالم اومد تو آشپزخونه داییم پرسید چه شکلیه خالم هم از حرصش گفت چمنارو مالیده به کتش اومده. ما هم با پچ پچ صحبت میکردیم که صدا نره بیرون اما داییم بلند زد زیر خنده چنان قهقهه میزد که نمیشد ساکتش کرد 😑😐 مامانم اومد یه عالم دعوامون کرد  •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من کلاس دهمم و رشته انسانی ,چند روز پیش تو مدرسه یکی از بچه های مدرسه اومد پیش منو منم نمی دونستم که رشتش چیه. اینو بگم که اونم نمی دونست. اومد پیشم و ازم پرسید که انسانی یا تجربی منم چون که انسانی بودم اومدم پز بدم با قیافه حق به جانب گفتم آخه کدوم احمقی میره تجربی. 🤔بعد دیدم اینجوری وایساده 😐😕 داره منو نگاه میکنه گفتم چیه؟ 🧐کتابشو بهم نشون داد فهمیدم تجربی بوده 🤕😔😂😩😣منم محو شدم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
موقع زایمان آبجیم که از من کوچکتره همراهش من بودم بعد تولد نی نی حسابی خسته شدم و خوابم میومد رفتم اتاق کناری یه تخت خالی بود گرفتم خوابیدم پرستار اومده رو سر آبجیم گفته همراه مریض ؟دیدن نیستم پرستاره بلند داد میزد همراه خانم پ......از جام پریدم رفتم سریع پیش آبجیم موقع زایمان زنداداشم هم من رفتم همراهش بعد زایمان اون کنار زنداداشم خوابیدم .کلا همراه نمونه شدم و اون عکس طنز معروف هست که همراه مریض روتخت بیمار خوابیده و بیمار رو صندلی نشسته به من نسبت داده میشه.خلاصه هر کی واسه بیمارستان همراه خواست من در خدمتم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سال پیش اخرین جلسه بود که میرفتیم مدرسه بعدش امتحانای ترم شروع میشد.. اخرین زنگ هم ورزش داشتیم🤸منو چندتا از دوستام نشستیم رو زمین و پانتومیم بازی کردیم من هواسم نبود جلو معلم یه حرف زشت از دهنم در رفت و حسابی خجالت کشیدم😂😅 ولی بعدش نمیدونم چی تو مغزم گذشت که بلند رو به بچه ها گفتم نه نه راهش ندین تو بازی ها و بعدش به معلم اشاره کردم🥲😖یعنی هروقت یاد نگاه معلمم میوفتادم دلم میخواست با اغوش باز بپرم تو روغن داغ😂🤦🏻‍♀️ولی خداروشکر از مدرسه رفت و من دیگه ندیدمش😂🤲 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من چند شب پیش بود اومدم مسواک بزنم.مسواکو که برداشتم درشو باز کردم اومد اینو بکنم زیر آب بشور بعد خمیر دندون بزنم من این مسواک رو کردم زیر آب تا اومدم دست بکشم روش یه دفعه دیدم یچیزی روش هست یه جیغ خفه کشیدم که بخاطر اینکه فاصلم با مامان وداداشم کم بود اوناهم فهمیدن مامانم اومده میگه چته؟مسواکو نشونش دادم.حالا فکر مکنید چی روش بود؟یه کرم گنده مامانم که انقد دعوام کرد که حالا واسه چی جیغ میزنی باید میکردی تو آشغالی ولی من تا دوروز هرچی داشتم میخوردم یا خودم اون صحنه کرمرو یادم میومد یا داداشم یادم میاورد که هرچی داشتم می خوردم کامل کوفتم می شد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند روز پیش مامانم میره بانک برا کارت عابر بانکش که تاریخ انقضاش تموم،شده..کارمند بانک شماره موبایلشو میپرسه مامانمه شماره رو میگه بعد کارمند بانک میگه نگا کنید ببینید براتون پیام اومد یا نه..(تازه براش گوشی لمسی گرفتیم هنو زیاد یاد نداره باهاش کار کنه واسه همین بیرون نمیبره با خودش) خلاصه مامانمم الکی داخل کیفشو نگا میکنه میگه اره اره اومد دستتون درد نکنه..بعد اقاهه میگه خب لطفا رمزی که تو پیامه بخونید تا بزنم تو سیستم و کارتتون فعال شه..مامانم میگه دلم میخواست زمین دهن وا کنه برم توش که با این سنم دروغ نگم😁 بعدم خیلی شیک و مجلسی راستشو میگه..میگه فک کردم الکی میخواین سخت گیری کنین منم الکی گفتم گوشی همرامه و پیام اومد که کارتون راه بیوفته😁 وقتی تعریف کرد داداشم که دوستش کارمند همون بانکه کلا با مامانم قهر کرد و رفت بیرون😁🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
با همسرم بیرون بودیم.همسرجان رفت از مغازه وسیله بگیره.بعد دیدم دیر کرد.از داخل ماشین نگاه کردم دیدم شوهرم جلوی در مغازس.دو تا بوق زدم و بهش اشاره کردم بیا دیگه دیر شد. یهو دیدم شوهرم از یه مغازه دیگه اومد بیرون😑😑نگو یه نفر دیگه رو اشتباه گرفته بودم با همسرم.ینی طرف وقتی بهش اشاره کردم گفتم بیا دیگه قیافش اینجوری بود😒😒 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
صبح رفتم بانک ، چک داشتم باید میخوابودندم به حساب ، تا رسیدم دیدم اصلا هنوز هیچ کاری انجام نشده و ملت منتظرن و سیستم ها شون قطع بود ملت هم همه ناراحت ،منم روی یه صندلی آرووم نشستم که بلاخره نوبتم بشه خلاصه سیستم ها درست شد و یکی یکی صدا کردن ،وقتی نوبت من شد رفتم و چکارو که قبلا پشت نویسی کرده بودم و همه کارش انجام شده بود دادم به متصدی بانک متصدی بانک رسید کردو فیشارو تحویل داد بعدش با یه لبخند تابلو پرسید کارتون همین بود منم به خنده اون یه لبخند ملیحی زدم و گفتم آره تا بلندشدم بیام یادم افتاد وای خاک به سرم اصلا کارمن احتیاجی به سیستم نداشت من چرا اون همه اونجا معطل شدمبیشتر از همه خنده متصدی ناراحتم کرد و اینکه اصلا بهم نگفت خانم کارشما احتیاجی به سیستم نداشت زودتر تحویل میدادی و میرفتی خیلی ضایع شدم 😂😂😂😭😭😭 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چندسال پیش که پسرم شیرخوار بود، میخواستیم بریم شهر دیگه ای و عجله هم داشتیم. من وسیله و ساک رو گذاشتم پشت در و منتظر همسرم شدم.اونم اومد و گفت برو تو ماشین تا بیام، وسایلام خودم میارم. منم غرغرکنان رفتم😁 رفتیم و برای استراحت رفتیم خونه مادرم. بعد از یه کمی نشستن گفتم برو ساکو بیار پوشک بچه رو عوض کنم‌ رفت و برگشت، گفت نههههه نیاوردمش😧🤬حالا پوشکو میشد خرید ولی لباسا چی؟؟؟ گفت غصه نخور فردا بیام میارمش. اون شب رفت شهر خودمونو‌ فرداش اومد،دیدم یاخدااااا بازم ساکو نیاورده🤣رفته بود خونه ولی نیاورده بود باز😤کارمونم طول کشید مجبور شدیم اون شبم بمونیم،دیگه رفتم یه دست لباس خریدم تا دیگه یاد بگیره حواسشو جمع کنه😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه روز دوست خالم اومده بود خونه مادربزرگم خالم و ببینه بعد تو آشپز خونه در حال حرف زدن بودیم بعد جوری نشسته بودیم دوست خالم از داخل هال دیده نمیشد بعد داییم طی یک حرکت انتحاری پرید توی آشپزخانه و پلاستیک روی اپن و برداشت انداخت روی سر خالم بعدم داد زد کلوچه نادرییییییییی 🤪🤪 بعد نگاش افتاد به دوست خالم من که خشک شده بودم ،خالم که هیچی یاد قیافش می افتم می گورخم 🙂بعد دوست خالم سریع پا شد منم کم کم از شک بیرون اومدم 🙂ولی خالم پدر داییم و در آورد 😂( البته دایی جان هنوزم قربونش برم مثل قبله ) حالا عمق فاجعه اینه که داییم خواستگار خواهر کوچیک تر این خانم بوده 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دیشب خونه ی مادربزرگ همسرم دعوت بودیم بعدجاتون خالی پشمک واسمون اوردن دخترم که ۷سالشه سریع برداشت وخوردورفت بازی بعد یکساعت که اومد دیدم یکمی به لباسش پشمک چسبیده منم بلند و رساگفتم ببین یکم چسبک پشموندی به لباست 😂😂 بعدش زودساکت شدم ولی خاله ی همسرم سوتی روگرفت وشروع کردخندیدن 😄 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•