#خاطره
با این جریانات که از خرید عقد و عروسی خوندم به این نتیجه رسیدم که 95 درصدمون زخم خورده خرید عقد و عروسی هستیم...
موقع خرید عقد ما من بودم و مامانم ، داماد بود با سه تا از خواهرانش....
همه چیز باب میلم خودم و طبق سلیقه خودم بود میگرفتم تا اینکه خواهر بزرگه به طور کاملا نا محسوس و سر بسته گوشزد کرد که یکم رعایت جیب داماد رو کن
من هم اهمیت نمی دادم تا رسیدیم به خرید صندل واسه زیر لباس مجلسی ، اینجا مامانم گفت دیگه نخر از اون قبلی خودت که تازه گرفتی استفاده کن
اونا هم مثل ⚡️صاعقه منو از محل صندل ها دور کردن بعد از آخر خرید دیدم دوباره رفتن تو یک لباس فروشی هر کدوم از جیب داماد برای خودشون یک تیکه لباس برداشتن
خیییییلللللی بهم بر خورده بود🤨 و باهاشون سر سنگین شدم
یک ماه بعد از عقد به شوهر جان گفتم اونم از دلم در آورد و رفتیم برام یک جفت النگو دهن پر کن ونما دار و شیک گرفت و جلوشون هی پز دادم تا جای زخمی که خورده بودم خوب خوب خوب شد یعنی اساسی خوب شد ها خیلی بهم چسپید😂😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
یادم اومد به یه کاری که کردم سالها پیش و انقد به کار احمقانه خندیدم گفتم برا شما تعریف کنم
سال 84 داداشم عقد کرد خیلی با خانواده خانمش رودربایستی داشت
خلاصه روز مادر شد داداشم به من گفت بیا بریم خرید کمک کن تو خرید رابطه من و داداشم خیلی خوب بود منم یه دختر 16 ساله آخه داداش از آبجی بزرگه کمک میگرفتی😁
هیچی مامانم گفت من که چیزی نمیخوام گناه داره انقد خرجش بالا بره منم بی عقل جدی گرفتم
رفتیم داداشم گفت طلا بگیریم آخه خیلی ارزون بود اون موقع ها
گفتم مامانم که گفت من چیزی نمیخوام برا مادر زنتم یه انگشتر ساده میگیریم با اون رودربایستی داری مامانمم که ناراحت نمیشه یه چی براش میگیریم
یه انگشتر گرفتیم 18 هزارتومن یه تونیک برا مامانم گرفتیم 10 تومن اومدیم خونه چشمتون روز بد نبینه مامانم کاری به سرمون آورد که تونیکه رو آبجیم برداشت انگشتر رو هم خودم پول توجیبیهامو دادم گرفتم بعدم خواهر بزرگم و داداشم رفتن یه 10 تومن گذاشتن رو پوله دو تا انگشتر جفت هم خریدن و اومدن
چند شب پیش یادم اومد غش کردم از خنده و از کارم
داداش بیچارم 😭😭😭😭
من😢😢😢😢
مامانم😏😡😡😡
آبجیم😞😞😞😏
منم از وقتی ازدواج کردم هرچی روز مادر وپدر میگیرم برا مامانم و مادرشوهرم و پدرم وپدرشوهرم جفت میگیرم😆😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
دوران راهنمایی خیلی رمان میخوندم توی گوشی.. کسی هم خبر نداشت یعنی مامانم نمیدونست رمان میخونم و بدشم میومد🥲
خلاصه ی رمان داشتم میخوندم نصف شب، سرم زیر پتو کله تو گوشی🤳🛌
غرق رمان بودم که یهــــــــــــــــــو یکی پتو رو از سرم کشید 😱
با ترس گوشی انداختم اونور دیدم مامان خانوم بالا سرمه 😑یعنیی عزراییلووو اونموقع میدیدم کمتر میترسیدم ک مامان و بالا سرم دیدم😂😂😢
گفت چکار میکنی نصف شبی؟ 😠🤨
(( چی گفته باشم خوبههه؟ 😁😂))
.. یهو برگشتم گفتم: داشتم دعا میخوندم😢😂💔😂
ی نگاهی کرد بعد گفت فردا ب حسابت میرسم 😂😂
هیچی دیگه فرداش دوتایی انقدر خندیدیم یادش رفت دعوام کنه😂😎
البته بهش گفتم رمان میخوندم🥲😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
یک روز رفته بودیم با فامیل هامون باغ اونجا دستگاه واقعیت مجازی داشتن به من گفتن بذار روی چشمت و فلان و بیسار منم دختر شجاع شده بودم😍
دستگاه رو گذاشتم روی چشمم همین که فیلم رو گذاشتن همچین ترسیدم که همسر دختر خاله ام اومد جلو که بهم بگه نترس آروم باش جیغ نکش چنان خوابوندم تو گوشش که دیدم جمع تو سکوت فرو رفته دستگاه رو برداشتم آب شدم رفتم زیر زمین بیچاره همسر دختر خالم دستش به گونه اش بود منم رفتم تو افق محو شدم🚶♀️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره، سوتی
یه بارم دوچرخه ثابت خریدیم 1 میلیون
مادرم اومده بود خونه دیده بود چرخ نداره فکر
کرده بود خراب شده 3 هزار تومن فروخته بودش
به نون خشکی
🙁😂😂 😂😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
امسال عید نوروز قسمت شد با ی تور مسافرتی رفتم شیراز جای همه دوستان خالی.
اتاقی که تو هتل بهم دادن با یه دختری بنام سحر هم اتاق شدم و رفیق شدیم👭
هتل فقط صبحونه میداد برای ناهار و شام باید خودمون ی فکری میکردیم. منو سحر یه شب رفتیم برای شام کلم پلوی شیرازی بخوریم😋 جای خوبی بود محیطش سنتی و غذاشم خوب بود. اخرش سحر ظرف یه بار مصرف خواست.
ظرفوکه اوردن، سحرگفت میخام بقیه غذامو ببرم تهران مامانم بخوره😊😊😊
من 😳😳😳 آقاهه😳😳😳😳
فکر کنید دو شب دیگه ما شیراز بودیم روز سوم از شیراز حرکت میکردیم با اتوبوس 14 ساعت راهه تا تهران. من که هنگموندم🧐
اقاهه گفت خب پس بزار بیشتر بریزم ظرفو پر کنم🥸
اینم گفت نع کافیه ممنون
حالا از اون اصرار از این انکار
شیرازیا خوبن مهمون نوازن ، این یه نمونشه🌸
من که فکر کردم سحر میخواد فردا ناهار همونو بخوره
ولی به همین برکت غذا رو آورد برای مادرش😍
منم تشویقش کردما😜بهش گفتم مامانها یه بار یه غذایی رو بخورن مثل همون رو میپزن🧕
گفت برای همین میخوام ببرم مامانم بخوره😍
خداروشکر تو اتوبوس یه یخچال کوچولو داشت
ولی من از غذای مونده خودم برای هیچکی نمیبرم. ازطرفی غذای مونده که دیگه اصلا🤦♀
خدا همه مادرها رو برای بچه هاشون نگه داره
#خاطره
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
ما دیشب مهمون بودیم خونه دوست همسر جان داشتیم منچ بازی میکردیم منم که جرر زن .داشتم چایی میخوردم و تاس مینداختم .
همین که ی قلوپ از چایی و خوردم جر زدن منو فهمیدن تو بازی..قیامتی ب پاشد که نگو. ..
منم که داشتم از خنده جر میخوردم نتونستم اون چایی و قورت بدم محکم خندیدم اصلا وضعیتی شد همه چایی از دهنم مث فواره ریخت رو منچ و همه...
دیگ نمیدونستم بخندم ...یا خجالت بکشم ..🙈🙈😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
سلام ما سال ۸۶ برای مدتی به خاطر دانشگاه شوهرم رفته بودیم یه شهر دیگه واقوام برای دیدن ما میومدن وچند روز میموندن واز این موضوع خیلی خوشحال بودیم تا اینجا رو داشته باشین زمستون قبلش آقایون فامیل رفته بودن قشم ولباس جینی خریده بودن وهر کس سایز خودش برداشته بود شوهر من وشوهر خواهرم شلوارشان مثل هم بود البته باتفاوت سایز خلاصه خواهرم مهمون ما بودن واون زمان عابر بانک هم نبود جیب آقایون پر پول نقد شوهرم هر چی میخواست بخره میرفت از جیب شلوارش پول برمیداشت ومیرفت خرید ماست ونوشابه ومرغ و..... تا روز سوم صبح اومد از جیبش پول بده به پسرم بره ۲ تا نون سنگک بخره که یهو شوهر آبجیم گفت باجناق جان یه لطفی کن اندازه ی پول بنزین ته جیبم نگه دار ۲ روزه جیک نزدم ولی تا شهرمون برسیم 😂😂😂😱😱😡😡 تازه فهمیدیم که شلواره خودش اونطرف جالباسی بوده
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
همسرم تعریف میکنه:
دبیرستان که بودن یکی از همکلاسیاش خیلی شر بوده
روز معلم یه شاخه گل میخره و فلفلسیاه میپاشه روش و میده به معلم ریاضی
معلم بندهخدا هم از همهجا بیخبر گل رو با کلی ذوق و تشکر میگیره و عمییییییق بو میکنه🤣🤣
تا آخر ساعت کلاس با مظلومیت خاصی هر دیقه میگفته:
میسوزونه حسینی🤧
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
هرسال شوهرم واسه تولد من یه بهونهای میاورد و از زیرش در میرفت
یه سال همهی شرایط برای هدیه خریدن و ... جور بود و دیگه بهونهای نداشت
منم دل تو دلم نبود که آیا چه میکنه برام
کلی خوشگل موشگل کردم و نشستم به انتظارش
از سرکار که برگشت دیدم یه جعبه کیک دستشه و یه جعبهی بزررررررگ
کلی ذوق کردم
پریدم بغلش و کلی تشکر و...
( که مثلا تشویق بشه و بازم تکرار کنه برام)
جعبه کیک رو باز کردم دیدم یه کیک کوووووچیک گرفته
گفتم بذار تو ذوقش نزنم، بازم کلی تشکر کردم
جعبه بزرگه رو باز کردم دیدم یه اسلحه شکاری واسه خودش خریده😤
خییییلی نابود شدم اصلا
باهاش قهر کردم
لب به کیک هم نزدم
اومد از دلم دربیاره ولی...😕
دیگه هم برام تولد نگرفت☹️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
من 30 سال پیش عروسی کردم و یک دختر هیجده ساله بودم خیلی ساده هر چی می گفتن قبول می کردم
خواهر شوهرم خیلی دخالت می کرد برای خرید
من و خالم بودیم وشوهرم وخواهرش هر چی من دست می گذاشتم خواهرش ایراد میگرفت آخرش خریدم با دلخوری بود ، پسند خودم نبود
ولی خدا رو شکر شوهرم با من بود و چیزی که من دوست داشتم رو تو چمدون عروس گذاشته بود
ولی کسانی که دخالت می کنند خودشان رو از نظر عروس و بقیه می اندازند و تا قیامت آدم یادش نمیره و از اون طرف خاطره خوشی نداره
ولی من برای دوتا از برادرهام که برای خرید رفته بودم همش می گفتم جدید ترین مدل رو بیارید و قشنگ باشه و دخالت نمی کردم و همین طور بود که الان زن داداشام از من راضی هستن و همیشه از من تعریف می کنن و خدا رو شکر باهم خوبیم
داداش سومی که امسال ازدواج کرد اصلا خرید نر فتم و توی کاراشون نبودم وخودشون همه کار هاشون انجام دادن ، خیلی خوشحال و راحتم از این وضعیت
چون اول تا آخر اینا هستن که می خوان باهم زندگی کنن به من ربطی نداره
ان شاا.... همه ما عاقبت به خیر بشیم و بعدها از ما به نیکی یاد بشه
#سوتی و #تجربه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
امسال عید نوروز قسمت شد با ی تور مسافرتی رفتم شیراز جای همه دوستان خالی.
اتاقی که تو هتل بهم دادن با یه دختری بنام سحر هم اتاق شدم و رفیق شدیم👭
هتل فقط صبحونه میداد برای ناهار و شام باید خودمون ی فکری میکردیم. منو سحر یه شب رفتیم برای شام کلم پلوی شیرازی بخوریم😋 جای خوبی بود محیطش سنتی و غذاشم خوب بود. اخرش سحر ظرف یه بار مصرف خواست.
ظرفوکه اوردن، سحرگفت میخام بقیه غذامو ببرم تهران مامانم بخوره😊😊😊
من 😳😳😳 آقاهه😳😳😳😳
فکر کنید دو شب دیگه ما شیراز بودیم روز سوم از شیراز حرکت میکردیم با اتوبوس 14 ساعت راهه تا تهران. من که هنگموندم🧐
اقاهه گفت خب پس بزار بیشتر بریزم ظرفو پر کنم🥸
اینم گفت نع کافیه ممنون
حالا از اون اصرار از این انکار
شیرازیا خوبن مهمون نوازن ، این یه نمونشه🌸
من که فکر کردم سحر میخواد فردا ناهار همونو بخوره
ولی به همین برکت غذا رو آورد برای مادرش😍
منم تشویقش کردما😜بهش گفتم مامانها یه بار یه غذایی رو بخورن مثل همون رو میپزن🧕
گفت برای همین میخوام ببرم مامانم بخوره😍
خداروشکر تو اتوبوس یه یخچال کوچولو داشت
ولی من از غذای مونده خودم برای هیچکی نمیبرم. ازطرفی غذای مونده که دیگه اصلا🤦♀
خدا همه مادرها رو برای بچه هاشون نگه داره
#خاطره
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•