زمانی در مزرعه داری یک تله موش خرید.زمانی که موش موضوع را متوجه شد پیش مرغ رفت و از او کمک خواست. مرغ به او گفت:برایت متاسفم باید از این به بعد بیشتر مراقب خودت باشی.تله موش به من ربطی ندارد. میش وقتی این خبر را شنید گفت : من فقط میتوانم برایت دعا کنم که در تله نیفتی، چون خودت خوب میدانی که تله موش به من ربطی ندارد. در نیمه های همان شب، زن مزرعه دار رفت به مزرعه تا موش زندانی شده را ببیند، اما بجای موش یک‌ مار به تله افتاده بود وزن تا نزدیک شد، مار آنرا نیش زد. وقتی مزرعه دار او را دید فورا اورا به بهداری رساند. بعد از چند روز حال او بهتر شد ولی تب داشت پس مرغ را سر بریدند تا با سوپ مرغ تب او بخوابد. اما هرچه شد ,تب او نخوابید . اقوام که هر روز به عیادت او می‌آمدند و مرد مجبور شد سر میش را برای غذای آنها سر ببرد. حالا موش به تنهایی در مزرعه می‌چرخید و به حیواناتی فکر می کرد که تله موش کاری با آنها ندارد. نتیجه: اگر دیدی مشکلی برای کسی پیش آمده و ربطی به تو ندارد ، کمی بیشتر فکر کن شاید بی ربط نباشد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•