داستان زندگی
روز سوم مادرم زنگ زد بهم که دارم یاسمین رو می برم بیمارستان... زن حیوونت تلفنو پرت کرده خورده به سر و صورتش.. بچه اولش گفت خودم خوردم زمین ولی بعدش با کلی نوازش و وعده وعید راستشو گفت... هر جایی ولش کن پاشو بیا...
اصلا نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم شهرستان... وسیله هام حتی توی هتل جا موند.. رفتم بیمارستان پیشش... یاسمین رو که دیدم با اون وضع دیگه نتونستم تحمل کنم، سریع رفتم توی همون اوضاع، درخواست طلاق با دادن مهریه ی کامل رو کردم و توی بیمارستان به آرزو گفتم حق نداری پاتو بزاری خونه .. چون در اون صورت خون ات گردنه خودته...
آرزو نمیخواست طلاق بگیره و بارها رفت و اومد...ولی میدونستم هیچ حرفش واقعی نیست.. و رفتارش با یاسمین و حتی با من درست نمیشه... بارها بهش فرصت داده بودم.
بالاخره با دادن تموم مهریه ازش جدا شدم.. ولی آخر هفته ها قرار شد بچه رو ببره پیش خودش.. رای دادگاه بود...ولی آخر هفته ها که میرسید عزا میگرفتم که نکنه بلایی سر بچه بیاره توی این دو روز...ولی خونوادش خیلی مراقب بودن و بهونه دستم نمیدادن...
دو سال از اون قضیه گذشت و خانواده ی من اصرار داشتن که ما نمیتونیم خوب به یاسمین برسیم.. زن بگیر... تا اینکه مادرم یه روز منو برداشت با قسم دادنم، برد خواستگاری... فکرشم نمیکردم بخواد وصلتی سر بگیره و فقط به خاطر تموم شدن بهونه های مادرم رفتم..و با نرگس آشنا شدم...
فکرشم نمیکردم بخواد وصلتی سر بگیره و فقط به خاطر تموم شدن بهونه های مادرم رفتم..و با نرگس آشنا شدم...
نرگس مجرد بود و من مطلقه و یه دختر ۶ ساله داشتم... خیلی طول کشید تا نرگس راضی به ازدواج با شرایط من بشه...مادری کردن واسه بچه ای که مال خودت نیست و هنوز آثار روحی بچگیش توی رفتارش مشخصه، آسون نیست...
بالاخره نرگس قبول کرد و با هم ازدواج کردیم... یاسمین خیلی نرگس رو دوست داره و نرگسم باهاش اصلا باهاش بدرفتاری نمیکنه. بیشتر سعی می کنه دوستش باشه و قرار شد نرگس جون صداش کنه از روز اول...
زندگیمونم خداروشکر خوبه...و خدا بهمون یه دو قلوی پسر هم داد ...
امسال یاسمین کلاس اول میره و کنار داداش هاش خیلی بهش خوش می گذره..و هنوزم آخر هفته ها به دیدن مادرش میره..
دورادور هم از آرزو گاهی خبر می رسه که درمانشو سفت و سخت داره ادامه میده...
پایان
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•