و تغییر مثبت درزندگی🌹 من و اقایی ۲/۵ ساله باهمیم.👱 ما بخاطر های بیجای مادر و خواهر شوهرم خیلی سختی کشیدیم. حتی ۴ماه بودیم و تا نزدیک پیش رفتیم. اما خدا نذاشت من از عشقم جدا بشم.😍 من نامزدم شیراز کار میکنه و بعد ۳ ماه اومد پیشم و متاسفانه حال خودش نبود بخاطر مسکرات. رفتیم خونه مادرش و من به اقایی زنگ زدم که بیاد. اما اون دروغکی گفت: "نیم یا یه ساعته دیگه!!" میام. بعدم گوشیش رو خاموش کرد. ولی نصفه شب اومد، اونم به حال خودش نبود😥 به روش نیاوردم ولی دیدم دوباره داره میره بیرون! بهش التماس و کردم نرو! اما گوش نکرد. منم شدم😡 زنگ زدم برادرش که گفت رفته خونه مادرش!!! منم گفتم باشه. بذار بمونه.😏😟 بهم برخورد. به داداشم زنگ زدم که بیاد دنبالم.😭 منتظرش بودم که اقایی اومد. ولی دیگه داداشم اومده بود.👿😤 بعد که اومدم خونه، شدم. گفتم کاش نمی اومدم و فردا باهاش میحرفیدم.😱 از ناراحتی تا صبح، دیدم. خوهرای عزیزم! لطفا هیچوقت مثل من زود تصمیم نگیرین وگرنه میشین. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•