۱ از بچگی با ی پسری دوست بودم به نام فرشید پسر خوبی بود و با هم مثل برادر بودیم ولی وقتی بزرگ شدیم بینمون فاصله افتاد من رفتم سربازی و اونم چون باباش جانباز بود معاف شد رفت شهرهای دیگه برای کار، دورادور از هم خبر داشتیم اما دیگه مثل سابق نمیشد وقت بگذرونیم کم کم سنمون بالا رفت تا اینکه ی روز خبر رسید از تهران زن گرفته براش خوشحال شدم ولی دیگه امکان دیدنش وجود نداشت برای منی که چون جای خواب نداشتم نمیتونستم برم تهران بمونم که بتونم دوستم رو ببینم اما دلم براش حسابی تنگ شده بود دوس داشتم مثل سابق همو ببینیم اما دیگه شدنی نبود حتما زنش نمیذاشت با این همین افکار که زنش باعث دوری ماست ندیده از همسرش متنفر شدم یک سال بعد از عروسی نقل مکان کردن به شهر ما ❌❌