آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 20 حامد به جمعی از زوار که کنار هم ایستاده‌اند اشاره می‌کند، گویا کاروانند؛ اسم رو
🌺دلارام🌺 قسمت 21 اینجا، جای همه دنیا خالیست، اینجا مرقد صدای عدالت و انسانیت است، اینجا جاییست که من و ما معنی ندارد، زمان و مکان معنی ندارد، دنیا و آخرت معنی ندارد، اینجا فقط اوست؛ او... شاه نجف... شاه نجف که نه، شاه شاهان عالم. شاه شاهان روبروی من نشسته و می‌شنود پیش از آنکه بگویم، می‌دهد قبل از این‌که بخواهم؛ این بابای مهربان، به رسم همیشه‌اش یتیم نوازی می‌کند و مرهم می‌شود بر زخم‌هایم. و اوست که راهی‌امان می‌کند به سرای حسین(ع)؛ راهی شدن همان و مجنون شدن همان؛ مردم دنیا دنبال چه می‌گردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی(ع) و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت می‌کند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس می‌کند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمده‌اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده‌اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت می‌دود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری می‌کند؛ زباله جمع می‌کند، چای تعارف می‌کند، پای زائران را می‌شوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفه‌ای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟ همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترین‌ها باتقواترین‌هایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده‌اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا. به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین(ع) است. و اینجاست که می‌فهمم قلبم نمی‌تپد، حسین حسین(ع) می‌کند؛ با هرقدم شیداتر می‌شوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده‌ای. جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمی‌توانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علی‌آقا هم در جواب افراد کاروان همین را می‌گویند. شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع‌اند؛ هرسو نگاه می‌کنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه می‌زنند، هر دسته‌ای به شکل خودش، اینجا گرم‌ ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا می‌دیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدن‌ها را، دویدن‌ها را. با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن‌هایی که می‌خواستند گل می‌مالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟ منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه‌هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟ گفتم: آره به چادر منم بزن. و او گل مالید به شانه‌ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب(س) کرد. فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین(ع) را عمریست تحمل کرده‌ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده‌ام؛ این هم مهم نیست، چون می‌دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده‌ام؛ اینجا امام، خود خود آدم‌ها را از بین پرده‌های غفلت و دنیا بیرون می‌کشد و نشانشان می‌دهد. ساعت یازده شب است اما کسی قصد رفتن ندارد؛ کم کم نگران می‌شوم، همراه‌ها آنتن نمی‌دهد؛ دنبال کسی می‌گردم که کمکم کند، یکی از خادم‌ها شاید. با دیدن مردی با لباس نظامی، یاد حامد می‌افتم، با خودم فکر می‌کنم شاید حامد را بشناسد؛ حس اعتماد باعث می‌شود بخواهم از او بپرسم، اما نمی‌دانم چه بگویم، عربی که من یاد گرفته‌ام، با عربی عراقی زمین تا آسمان فرق دارد، حتی اگر بتوانم حرفم را به او بفهمانم، نمی‌توانم حرفش را بفهمم؛ کلمات را در ذهنم مرتب می‌کنم و جلو میروم: عفواً سیدی... انا مفقوده. لبخندش را پنهان می‌کند و سر به زیر می‌اندازد: ایرانی هستید؟ لهجه‌اش عربی‌ است؛ جا می‌خورم، بی‌توجه به تعجب من می‌گوید: اسم کاروانتون چیه؟ - ابالفضل العباس، اصفهان. - روحانی کاروانتون؟ - حاج آقای کاظمی. لب‌هایش کش می‌آید و با لحن احترام آمیزی می‌گوید: می‌شناسمشون... ولی باید بمونم اینجا، وایسید همین‌جا تا یکی از دوستانم بیاد، اون می‌رسونه شما رو. تشکر می‌کنم و نفس راحتی می‌کشم؛ با کمی فاصله، منتظر می‌ایستم و مشغول ذکر و راز و نیاز می‌شوم؛ برای اولین بار در عمرم، دلم برای حامد تنگ شده و از رفتارم با او پشیمانم. صدای همان مرد نظامی مرا به خود می‌آورد: خانم... برمی‌گردم و خشکم میزند از چیزی که می‌بینم. ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachiigh