همهجای خانه، حال و هوای کریسمس دارد. یک درخت کاج مصنوعیِ یک متریِ تزئینشده در گوشهی اتاق است. چند کادوی آماده هم کنارش قرار گرفته که احتمالاً برای فردا و روز میلاد حضرت مسیح است؛ هرچند که از نظر ارمنیها، میلاد حضرت مسیح ۱۰ روز دیگر است. روی کمدِ ویترینی، یک قاب عکس از آقا گذاشتهاند. به تاج کاج، زنگولهای وصل است که مدام صدا میکند. همه، از مسئولین گرفته تا اعضای خانواده، دستبهدست هم میدهند تا زنگوله را جدا کنند و تاج را دوباره سر جایش بگذارند. بالاخره هم موفق نمیشوند درست نصبش کنند. برادر شهید میگوید «فدای سرتان.»
یک نفر توضیح میدهد که مهمان امشب رهبر انقلاب است که تا چند دقیقهی دیگر میرسند و عذرخواهی میکند بابت همهی مزاحمتها. انگار حواسش هم نیست در منزل یک خانوادهی مسیحی است؛ آخر حرفش میگوید: «به برکت صلوات بر محمد و آل محمد» لبخندی روی لب دختر مینشیند و چشمهایش گرد میشود. خودش هم نمیداند که باید باور کند یا نه. برادر شهید که حالا فهمیده ماجرا از چه قرار است، لبخند به لبانش برمیگردد: «خواهش میکنم، چه مزاحمتی؛ این حرفها را اصلاً نزنید.» مادر گوشش سنگین است و احتمالاً هیچچیز نشنیده و هنوز گوشهای نشسته است.