سال ۷۹ از کرمانشاه به ما زنگ زدند گفتند فرزندتان شهید شده است، کارت شناسایی و ساعتش را برایمان فرستادند و گفتند بیایید کرمانشاه و جنازه اش را تحویل بگیرید، همسر، پسر و دامادم به کرمانشاه رفتند؛ اما حمید را در میان شهدا نیافتند، خدا می داند چه بر سر ما گذشت؟ امان از دل خانواده شهدا، برایش فاتحه گرفتیم، تا چهل روز در خانه ما شیون به پا بود، تا دو سال پا از درب خانه به بیرون نگذاشتم، زندگی ما در ماتم فرو رفت. آنقدر در مصیبت حمید غرق شده بودم که دیگر فرزندانم را به دست فراموشی سپردم، در شادی ها همراهشان نبودم، لباس که می خریدند می گفتم: زیبا و برازنده حمید است، آن را نگه دارید تا بر تن حمید ببینمش، آن ها نیز «چشم» می گفتند، به آن ها تاکید می کردم تا برادرتان نیامده وسیله جدید، میوه نوبرانه، شادی و خنده را به خانه نیاورید، به هر مجلسی که می رفتیم، خودم را ملامت می کردم که چرا در فلان جا خندیدم، چرا به بدون حمید به پیک نیک رفتم؟ چرا به دعوت فلان فامیل برای عروسی فرزندش «نه» نگفتم؟ هرگاه تلویزیون تابوت شهدای گمنام را از تلویزیون نشان می داد خانه ما غمکده می شد، بر مزار هر شهیدی که می رسیدم از او می پرسیدم: تو حمید من نیستی؟