بعد از آغاز جنگ ایران و عراق حزب بعث نامه‌ای به دست پدرم رساند که در آن نامه مهلت سه‌روزه‌ای برای پیوستن من به ارتش و جنگیدن در مقابل ایران داده بودند. من ایرانی‌الاصل بودم. چطور می‌توانستم در برابر شیعیان بجنگم. با پدرم نقشه فرار را کشیدیم و من شبانه از نجف خارج شدم و بعد از ماجراهای بسیار وارد ایران شدم. از پدر و مادر و خانواده‌ام بی‌خبر بودم. چند ماه بعد یکی‌یکی خبر شهادت آن‌ها را به من دادند. به‌جز عباس و کاظم و رسول، چهار برادر دیگر را به شهادت رساندند. مادرم و خواهرها و دو برادر کوچکم توسط دوستان پدرم از نجف فرار می‌کنند و وقتی به ایران رسیدند شنیدم که حزب بعث پدرم را هم به شهادت رسانده است. کاری که حزب بعث با خانواده ما کرد یک قتل‌عام واقعی بود.»