اذان صبح بود. همراه همسرم برای اقامه نماز به مسجد رفتیم. بعد از اتمام نماز سر و صدای زیادی به گوش رسید. وقتی از مسجد خارج شدیم دیدم کانتینرمان در شعله های آتش می سوزد. این در حالی بود که فاطمه، پاره تن من در کانتینر خواب بود. خودمان را به آنجا رساندیم. توان انجام هیچ کاری نداشتم. میان جمعیت نشستم. همسرم شوکه شده بود و فقط به شعله ها نگاه می کرد. خطاب به او گفتم: «اگر مردم ایستاده اند و نگاه می کنند بخاطر این است که فرزندشان در آتش نیست!» انگار شوهرم تازه متوجه شده بود! به سمت کانتینر دوید اما مردم اجازه نمیدادند وارد آن شود. شعله های آتش تا ارتفاع 6 متر زبانه میکشید. کانتینر میسوخت و فاطمه هم در آن. به شعله ها خیره شده بودم احساس می کردم دیگر همه چیز تمام شده و درهای دنیا به رویم بسته شدهاند. همانطور که نشسته بودم نسیمی آرام صورتم را نوازش کرد. نگاهم به درختانی افتاد که در باد به آرامی تکان میخوردند و کمکم صدای پرندهها هم به گوش رسید.