در مسیر راه عمویم را دیدم و با هم به اتفاق این بسیجی خوش و بشی و احوال پرسی مفصلی کردیم ولی از موضوع رفتن به جبهه هیچ نگفتیم. چون به خاطر سن کم ما قطعاً مانع اعزام ما میشد و به خاطر این موضوع معمولاً زمان اعزام به جبهه یواشکی و بدون اطلاع میرفتیم و یکی دو روز بعد از رفتنمان متوجه میشدند.
به هر حال به سپاه ساری رسیدیم. آنجا هم با چهره آشنای احمدیان در بخش پرسنلی بسیج مواجه شدیم و وی نیز به این بسیجی گفت: شما کار خود را کردید یک برادرتان نیز پاسدار است و همیشه به جبهه میرود شما نمیخواهد بروی... ولی این بسیجی مصممتر از همیشه گفت: برادرم برای خودش میرود و تکلیف خود را انجام میدهد و من هم تکلیف خود را انجام میدهم.