حوزه را بر همهچیز ترجیح میداد! بهگونهای که واقعاً درک کرده بود، این مکان سربازخانه امام زمان(عج) است. علی پس از تحصیل در حوزه و با آغاز جنگ تحمیلی، وظیفه خود را در دفاع از اسلام و خاک این مرزوبوم تشخیص داد و اکنون او یک طلبه رزمنده شده بود که هم نبرد میکرد و هم تبلیغ.... علی یک دستش قرآن بود و دست دیگرش سلاح!
از خصوصیات بارزشان اخلاص و دوری از خودنمایی و ریا بود. از فعالیتهای خارج از منزل چیزی نمیگفت؛ یعنی اینگونه نبود که باید بگوید چنین و چنان کردم.
یکی از روزها که از جبهه به منزل باز میگشت، پیراهن خود را من داد و خواهش کرد مقداری از آن را که پاره شده بود، بدوزم. به او گفتم: مادرجان! چطور شده که پیراهنت پاره شده؟ در جواب من گفت: «به سیم خاردار...!» ناگهان سکون و گفت: «به جایی گیر کرده و پاره شده» حتی حاضر نبود که به ما بفهماند که من در جبهه چه کار میکنم و چه فعالیتی انجام میدهم و چه شد که زخمی شدم یا چه شد که پیراهنم پاره شده است.
نمیگفت کجا میرود! چه میکند! حتی حاضر نبود در جبهه از او عکسی بگیرند. میگفت: «مگر میخواهیم خودنمایی کنیم!». خدا سرلوحه کارش بود. برای رضای او همه کار میکرد.
جبهه که میخواست برود، گفتم: مادر کجا میروی؟ گفت: «همانجایی که همه میروند»، آخرین باری که او را دیدم در منزل بود و در حال عزیمت به جبهه که به من گفت: «مادر جان ممکن است فردا خبر شهادت مرا به تو برسانند»، حرفش را قطع کردم و گفتم مادرجان این چه حرفی است که میزنی! خدا نکند.
شوهر خواهرت که شهید شد، کمم بود! حالا تو هم میخواهی بروی جبهه شهید شوی!؟ در جواب به من گفت: «بادمجان بم آفت ندارد:)» مصلحت جامعه را میدید و این شد که خدا او را برگزید و فیض شهادت را برایش انتخاب نمود.
عاشق جبهه بود، از نیروهای اطلاعات و شناسایی بود. بارها از نواحی مختلف دست و سر مجروح شد. آخرین بار قبل از شهادتش که از ناحیه سر و دستها مجروح شده بود، بلافاصله او را به بیمارستان انتقال میدهند، وقتی بالای سرش رسیدم بهسختی صحبت میکرد، اما به میزان قدرت و تواناییاش میگفت: «مادرجان! فکر نکن که دیگر نمیتوانم به جبهه بروم! همینکه خوب بشوم، به جبهه
برمی گردم