کوچه هایخاکی و گاها آسفالتی روستا را یکی بعد از دیگری پشت سر گذاشتیم. پرسان پرسان رسیدیم به خانه شهید حسین غلامی، خانه با حیاطی که انگار پیشرفت و زندگی مدرن را به خود تجربه نکرده بود. خاکی خاکی، درختهای گردو و آلبالو در این حیاط نه چندان زیبا اما دراندشت خودنمایی میردند. خانهای قدیمی، سالهای بسیاری از روی ساخت خانه گذر کرده بودند. دیوارهای کاهگلی، آب به دیوارها خورده بود و بوی کاهگل با همه خاطراتش را در فضای غریب حیاط پر کرده بود. دو اتاق جدا، جدا و یک آشپزخانه در پائین دو اتاق. آشپزخانه ای که پارچه ای با صدها سوراخ درشت و ریز به جای در خودنمایی می کرد. اما ای کاش حداقل این سقف در حال ریزش استیجاری نبود و مالک آن سلمان تنها نان آور خانه بود. مادر شهید به استقبالمان آمد. با لهجه افغانی خوش آمد گویی گفت و وارد اتاق شدیم. اتاقی کوچک، عکسهای حسین دور تا دور اتاق برای خودش خوش نمایی
می کرد. از حسین پرسیدم. حسین چند سالش بود؟ شغلش چه بود؟ تحصیلاتش چه بود؟ چرا به سوریه رفته؟ کارگر مرغداری چه دلیلی داشت که عشق جهاد به سرش بزند