من موقعی که به معراج شهدا رفتم و پسرم را دیدم، خم شدم که رویش را ببوسم، گفتم: خدایا! من راضیم به رضای تو، چون این پسر من از ابتدای جنگ می خواست برود و راه کربلا را باز کند، مرحله اول پایش ترکش خورده بود و در این دفعه هم پایش قلمه قلمه شده، رویش سوخته، چشم هایش سوخته و گفتم: پسر جان اون چشم هایی که به راه امام حسین (ع) بوده سوحته، من خدا را شکر می کنم اون قلبی که برای قبر شش گوشه امام حسین (ع) می تپید، قلبت سوراخ سوراخ شده. من راضیم به رضای خدا. گفتم: پسر جان! سلام مرا به خانم فاطمه زهرا (س)، به خانم زینب (س) برسان و گفتم: من را شفاعت کن، من اگر گریه بکنم جلوی خانم زهرا (س) و خانم زینب (س) رو سیاه می شوم. من هیچ وقت گریه نکردم و افتخار می کنم که پسرم محمد در راه اسلام شهید شده است