بعد از شام، ورود به خلوت پدر ممنوع بود. بچه بودم و کنجکاو. یک شب داخل خزیدم تا ببینم چه می‌کند. پدرم فارغ از دنیا، سر روی پای مادرم گذاشته بود و نوازش می‌شد. متوجه حضورم شد و صدایم کرد. با ترس نزدیک رفتم؛ گفت: اگر تا سی سالگی، پایی برای سر گذاشتن پیدا نکردی، سرت را یک گوشه بگذار و بمیر!