Anti_liberal🚩
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌#پارت24 گذشت، تا سه یا چهار سال بعد از شهادت حا
❥‌"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪ‌ِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. ‌ نزدیک خانه که رسیدم از یک مغازه میوه فروشی، مقداری میوه خریدم، که آن را آبگیری کنم و آبش را بدهم بچه بخورد، شاید حالش بهتر بشود. چند ساعت بعد، مصطفی دوباره حالش به هم خورد. ساعت نهُ و نیم یا ده شب بود؟ این را دیگر درست یادم نیست. به همسر شهید زین الدین که در همسایگی ما ساکن بود، گفتم: بیا با هم این بچه رو ببریم دکتر. می ترسم تا صبح، بلایی سرش بیاد. خانم زین الدین، اول کمی منِ منِ کرد، اما لحظه ای بعد گفت: باشه، الان می آم. حالا نگو که دخترش لیلا را تنهایی توی خانه گذاشته و آمده. سوار بر ماشین خودم، راه افتادیم سمت بیمارستان، توی یکی از خیابان ها، خانم زین الدین گفت: اگه الان، یکی ما رو توی خیابون ببینه، نمی گه این دو تا زن این وقت شب کجا دارن می رن؟ من سریع فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و گفتم: برمی گردیم منزل. خانم زین الدین گفت: به خدا منظوری نداشتم. با گریه این را می گفت. اما من که بیشتر نگران مهدی خودم ولیلای خانم زین الدین بودم، همین را بهانه کردم و گفتم: آره خوب نیست دو تا بچه ی چهار، پنج ساله رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون. توکل به خدا، برمی گردیم به منزل. ان شاءالله مصطفی حالش بهتر می شه. این شد که برگشتیم خانه. از خانم زین الدین تشکر کردم و آمدم منزل خودمان. اول از همه، جانمازم را پهن کردم، بعد هم سمت راست سجاده؛ مهدی را خواباندم و سمت قبله هم، مصطفی را. نمی دانم چقدر نماز خواندم دعا کردم. شاید هم خوابم برد. یک وقت به خودم آمدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم، دیدم، دقیقا ده دقیقه مانده به اذان صبح. @Antiliberalism