❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت25
نزدیک خانه که رسیدم از یک مغازه میوه فروشی، مقداری میوه خریدم، که آن را آبگیری کنم و آبش را بدهم بچه بخورد، شاید حالش بهتر بشود.
چند ساعت بعد، مصطفی دوباره حالش به هم خورد. ساعت نهُ و نیم یا ده شب بود؟ این را دیگر درست یادم نیست.
به همسر شهید زین الدین که در همسایگی ما ساکن بود، گفتم: بیا با هم این بچه رو ببریم دکتر. می ترسم تا صبح، بلایی سرش بیاد. خانم زین الدین، اول کمی منِ منِ کرد، اما لحظه ای بعد گفت: باشه، الان می آم. حالا نگو که دخترش لیلا را تنهایی توی خانه گذاشته و آمده.
سوار بر ماشین خودم، راه افتادیم سمت بیمارستان، توی یکی از خیابان ها، خانم زین الدین گفت: اگه الان، یکی ما رو توی خیابون ببینه، نمی گه این دو تا زن این وقت شب کجا دارن می رن؟
من سریع فرمان را چرخاندم و ماشین را سر و ته کردم و گفتم: برمی گردیم منزل. خانم زین الدین گفت: به خدا منظوری نداشتم. با گریه این را می گفت.
اما من که بیشتر نگران مهدی خودم ولیلای خانم زین الدین بودم، همین را بهانه کردم و گفتم: آره خوب نیست دو تا بچه ی چهار، پنج ساله رو تنها گذاشتیم و اومدیم بیرون.
توکل به خدا، برمی گردیم به منزل. ان شاءالله مصطفی حالش بهتر می شه.
این شد که برگشتیم خانه. از خانم زین الدین تشکر کردم و آمدم منزل خودمان.
اول از همه، جانمازم را پهن کردم، بعد هم سمت راست سجاده؛ مهدی را خواباندم و سمت قبله هم، مصطفی را.
نمی دانم چقدر نماز خواندم دعا کردم. شاید هم خوابم برد. یک وقت به خودم آمدم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم، دیدم، دقیقا ده دقیقه مانده به اذان صبح.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism