Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_هشتم] دو روز مانده به عید هفتاد و نه ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_سی_و_نهم]
مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پاے عشق تحمل می کرد، خواست دلش را نرم کند، گفت: اگر قرار باشد تو نباشی،من هم صبر ندارم.عربده می زنم،کولی بازے در می آورم،به خدا شکایت می کنم .
منوچهر خندید و گفت: صبر می کنی.
چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند.
می گفت: من دوستت دارم،ولی هر چیز حد مجاز دارد،نباید وابسته شد.
بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد،ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود، آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد، با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود،دکترها آخرین راه را برایش تجویز
کردند،براے اینکه مقاومت بدنش زیاد شود،باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند، دو روز بیشتر وقت
نداشتیم بخریم، زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشان،گفت: شما دارو را بگیرید،نسخه ے مهر شده را
بیاورید،ما پولش را میدهیم.
من 900 هزار تومان از کجا می آوردم؟گفت: مگر من وکیل وصی شما هستم؟
و گوشی را قطع کرد.
وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد،براےِ خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشترے پیدا شود، دوباره زنگ زدم بنیاد، گفتم: نمی توانم پول جور کنم،یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد، همین امروز وقت دارم.
گفت: ما همچین وظیفه اے نداریم.
گفتم: شما من را وادار می کنید کارے کنم که دلم نمی خواهد، اگر آن دنیا جلوے من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید.
به نادر گفتم هرجور شده پول را جور کند،حتی اگر نزول باشد،نگذاشتیم منوچهر بفهمد،وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توے تنش،اما این داروها هم جواب نداد.
آمدیم خانه،بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند،برایم غیر منتظره بود،پرونده هاے منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم
شما را بفرستیم لندن.
اصرار کردند که: بروید خوب می شوید و به سلامت بر می گردید
منوچهر گفت: من جهنم هم که بخواهم بروم،همسرم را باید با خودم ببرم.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_نهم] مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم مع
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهلم]
قبول کردند،نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این که شوخی کنم،همه قطع امید کرده بودند،چند روز بیشتر فرصت نداشتیم،لباس هاش را عوض کردم که در زدند،فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد.
چادرم را سرم کردم و در باز کردم،مردے یاالله گفت و آمد تو،علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست،دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روے سینه ے منوچهر و یک دستش را روے سرش و دعا می خواند،من و علی بهت زده نگاه می کردیم،آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟
گفتم: بله
گفت: ببین چه میگویم.این کارها را مو به مو انجام میدهی،چهل شب عاشورا بخوان‹دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد›
با صد لعن و صد سلام،اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن،بین دعا هم اصلا حرف نزن.
زانوهام حس نداشت،توے دلم فقط امام زمان را صدا می زدم،آمد برود که دویدم دنبالش،گفتم: کجا میروید، اصلا از کجا
آمده اید؟
گفت: از جایی که دل آقاے مدق آنجاست.
می لرزیدم،گفتم: شما من را کلافه کردید، بگویی کی هستید.
لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن و رفت.
با علی از پشت پنجره توے کوچه را نگاه کردیم،از خانه که بیرون رفت،یک خانوم
همراهش بود،منوچهر توے خانه هم او را دیده بود،ما ندیده بودیم،منوچهر دراز کشید روے تخت،پشتش را به ما کرد و روے صورتش را کشید،زار می زد،تا شب نه آب خورد،نه غذا
فقط نماز می خواند.به من اصرار می کرد بخوابم.گفت: حالش خوب است، چیزے نمیشود.
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد،می گفت: من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟اگر بدانم شفاعتم را می کنیدد،نمی خواهم یک ثانیه ے دیگر بمانم،تاحالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم.
این را تا صبح تکرار می کرد.
به هق هق افتاده بودم،گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر،شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی،راحت میشوے،ما که زندگی نکردیم،تا بود،جنگ بود،بعد هم یک راست رفتی بیمارستان، حالا می شود چند سال با هم راحت زندگ کنیم.
گفت: اگر چیزے را که من امروز دیدم می دیدے،تو هم نمی خواستی بمانی.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهلم] قبول کردند،نمی توانستم حرف بزنم چه بر
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_یکم]
چهل شب باهم عاشورا خواندیم،گاهی میرفتیم بالاے پشت بام می خواندیم، دراز می کشید و سرش را می گذاشت روے پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم،انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد،همه ے حواسم به منوچهر بود،نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را،همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند،او توے دنیاے خودش بود و من توے این دنیا با منوچهر،برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند،همین موقع هاست،کناره گیر شده بود و کم حرف،کارهاے سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود،منتظر ویزا بودیم،دلش می خواست قبل از رفتن،دوستانش را ببیند و خداحافظی
کند،گفتم: معلوم نیست کی میرویم.
گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد،هرچه هست توے همین ماه است.
بچه هاے لجستیک و دوالفقار و نیرو زمینی را دعوت کردیم،زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند،بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدند،منوچهر هی می بوسیدشان،نمی توانستند خداحافظی کنند،می رفتند،دوباره بر می گشتند،دورش را می گرفتند.
گفت: با عجله کفش نپوشید.
صندلی را آوردم،همین که می خواست بنشیند،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید،بچه ها برگشتند،گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد.
گفتم: خدا وکیلی منوچهر،من را بیشتر دوست دارے یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟
گفت: همه تان را به یک اندازه دوست دارم.
سه بار پرسیدم و همین را گفت،نسبت به بچه هاے جنگ همین طور بود، هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخندد،مگر وقتی آنها را می دید،با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان،تا وقتی از در رفتند بیرون،توے راهرو ماند که ببیندشان.
روزهاے آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم،می گفت: همه ے زندگیم مثل پرده ے سینما جلوے چشمم آمده
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_یکم] چهل شب باهم عاشورا خواندیم،گاهی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_دوم]
گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم،می نشست آنجا، من کار می کردم و او حرف می زد،خاطراتش را از چهار سالگی
تعریف می کرد.
منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود،سالها غذاش پوره بود،حتی قورمه سبزے را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد،اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان
منوچهر،لپش را می کشید و قربان صدقه ے هم می رفتند، دایی آمده بود بهشان سر بزند، نشست کنار منوچهر گفت: این ها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند.
از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش گفتم،از کسی هم خجالت نمی
کشیدم،منوچهر به دایی گفت:
یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم،دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم.
دایی شاعر است،به دایی گفت: من به شما می گویم،شما شعر کنید،سه چهار روز دیگر که من نیستم،براے فرشته از زبان من بخوانید.
دایی قبول کرد،گفت: می آورم خودت براے فرشته بخوان.
منوچهر خندید و چیزے نگفت، بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر،اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر
فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم،من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین،ظاهرا حالش خوب بود، حتی سرفه هم نمی کرد،فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا ر ا بالا می آورد، من دلهره و اضطراب داشتم، انگار از دلم چیزے کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم.
ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد،به دکتر شفاییان زنگ زدم،گفت: زود بیاوریدش بیمارستان.
عقب ماشین نشستیم به راننده گفت: یک لحظه صبر کنید.
سرش روے پام بود،گفت: سرم را بگیر بالا.
خانه را نگاه کرد،گفت:
دو سه روز دیگر تو بر می گردے.
نشنیده گرفتم،چشم هاش را بست،چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: رسیدیم؟
گفتم: نه،چیزے نرفته ایم.
گفت: چه قدر راه طولانی شده،بگو تندتر برود.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_دوم] گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_سوم]
از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به زور می بردیمش دکتر،به دکتر گفتم: چیزے ست،فقط غذا توے دلش بند نمی شود،یک سرم بزنید برویم خانه.
منوچهر گفت: من را بسترے کنید.
بخش سه بسترے شد،اتاق سیصد و یازده،توے اتاق چشمش که به تخت افتاد،نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است،تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد،من جا خوردم، منوچهر تمام راه و توے خانه خودش را نگه داشته بود،باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد،انگار خیالش راحت شد تنها نیستم،شب آرام تر شد،گفت: خوابم می آید ولی چیز تیزے فرو میرود توی قلبم.
صندلی را کشیدم جلو،دستم را بالاے سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ے خوشی به ذهنش نمی آمد،هرچه با خودش کلنجار می رفت،تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، باهم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند،تفال دایی می آمد در دهانش.
منوچهر خندیده بود،گفته بود: سه چهار روز دیگر صبر کنید.
نباید به این چیزها فکر می کرد، خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه.
از خواب که بیدار شد،روے لبهاش خنده بود،ولی چشمهاش رمق نداشت،گفت: فرشته،وقت وداع است.
گفتم: حرفش را نزن.
گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو،اگر جاے من بود می ماندے توے این دنیا؟
روے تخت نشستم،دستش را گرفتم،گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است،رضا،محمد،بهروز، حسن،عباس،همه ے شهدا دور سفره نشسته بودند،بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام،حاج عبادیان بود،گفت: بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اے.
بغلش کردم و گفتم: من هم خسته ام.
حاجی دست گذاشت روے سینه ام،گفت: با فرشته وداع کن،بگو دل بکند،آن وقت میآیی پیش ما،ولی به زور نه.
اما من آمادگی اش را نداشتم
گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.
گفتم: قرار ما این نبود.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به ز
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_سوم]
گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم نمی توانم دور از تو باشم.
گفت: حالا می خواهم حرف هاے آخر را بزنم،شاید دیگر وقت نکنم،چیزے هست روے دلم سنگینی می کند،باید بگویم،تو هم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد،گفتم: می خواهی دوباره خواستگارے کنی؟
گفت: نه،این طورے هم راحت ترم،هم تو.
دستم را گرفت،گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.
کسی جاےمنوچهر را بگیرد؟محال بود.
گفتم: به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند،اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت: نه.
گفتم: پس براے من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد،او هم قول داد صبر کند،گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید،الان میبینم علی براے خودش مردے شده،خیالم از بابت تو و هدے راحت است.
نفس هاش کوتاه شده بود،یکم راهش بردم،دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم،توے آیینه نگاه کرد و
به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند دست کشیدند،چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم،تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست،غذا را آوردند،میز را کشیدم جلو،گفت: نه آن غذا را بیاور.
با دست اشاره می کرد به پنجره،من چیزے نمیدیدم.
دستم را گذاشتم روے شانه اش،گفتم: غذا اینجاست،کجا را نشان می دهی؟
چشمهاش را باز کرد،گفت: آن غذا را میگویم،چه طور نمی بینی؟
چیزهایی میدید که نمی دیدم و حرفهایش را نمی فهمیدم،به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان را صدا زدم،گفت: نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقاے مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد،ریه ے سمت چپش از
کار افتاده،قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توے قلبش.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_چهارم]
دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد،منوچهر هم دیگر آرام نشد،از تخت کنده می شد،سرش
را می گذاشت روے شانه ام و باز می خوابید،از زور درد نه می توانست بخوابد،نه بنشیند،همه آمده بودند،هدے دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند،نتوانست بماند،گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم،ببریدم خانه.
فریبا هدے را برد.
یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است،آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت،پرستار داشت
دستش را می بست که صداے اذان پیچید توےِ بیمارستان،منوچهر حالت احترام گرفت،دستش را زد توے خون ها که روے تشک ریخته بود و کشید به صورتش،پرسیدم منوچهر جان،چه کارے میکنی؟
گفت: روے خون شهید وضو میگیرم.
دو رکعت نماز خوابیده خواند،دستش را انداخت دور گردنم.گفت: من را ببر غسل شهادت کنم.
مستاصل ماندم،گفت: نمی خواهم اذیت شوی.
یک لیوان آب خواست،تا جمشید یک لیوان آب بیاورد،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم.
لیوان آب را گرفت، نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روے سرش،جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد،تا نوک انگشتان پاش آب می چکید.
سرم را گذاشتم روے دستش،گفت: دعا بخوا..
آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم،حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم،خندید،گفت: انگار تو عاشق ترے،من باید شرم حضور داشته باشم،چرا قاطی کرده اے؟
همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم،گفت: تو را به خدا،تو را به جان عزیز زهرا دل بکن.
من خودخواه شده بودم،منوچهر را براے خودم نگه داشته بودم،حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد ،ولی بماند،دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا،من راضیم به رضایت،دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.
منوچهر لبخند زد و تشکر کرد.
دهانش خشک شده بود،آب ریختم دهانش،نتوانست قورت بدهد،آب از گوشه ے لبش ریخت بیرون،اما «یا حسین» قشنگی گفت.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_چهارم] دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_پنجم]
به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین،می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو،از سر تا نوک
انگشتان پاش را بوسیدم،برانکارد آوردند،با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را،از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید،منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روے تخت بیمارستان نباشد،او را بردند .
از در که وارد شد،منوچهر را دید،چشمهاش را بست،گفت: تو را همه جوره دیده ام،همه را طاقت داشتم،چون عاشق روحت بودم،ولی دیگر ن ی توانم این جسم را ببینم.
صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد،سر تا پاش را بوسید،با گوشه ے روسرے صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون.
دلش بوے خاک می خواست،دراز کشید توے پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ے کنار جوے آب،علی ریز بغلش را گرفت،بلندش کرد و رفتند خانه،تنها بر می گشت،چه قدر راه طولانی بود،احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است،اما نبود.
هدے آمد بیرون،گفت: بابا رفت؟
و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند.
دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد،فکر خستگی تنش را می کردم،دلم نمی خواست توے آن کشوهاے سرد خانه بماند،منوچهر از سرما بدش می آمد،روز تشییع چه قدر چشم انتظارے کشیدم تا آمد،یک روز و نیم ندیدده بودمش،اما همین که تابوتش را دیدم،نتوانستم بروم طرفش،او را هر طرف می بردند،می رفتم طرف دیگر،دورترین جایی که می شد،از غسالخانه گذاشتندش توے آمبولانس،دلم پر می زد،اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم.
با علی و هدے و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم،سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روے سینه اش،روے قلبش که آرامش بگیرم،ولی ترکش ها مانع بود،آن روز هم نگذاشتند،چون کالبد شکافی شده بود،صورتش را باز کردم،روے چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند،گفتم: این که رسمش نشد،بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اے؟من دلم می خواهد
چشم هات را ببینم.
مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد،هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم،علی و هدے هم حرف می
زدند،گفتم: راحت شدے،حالا آرام بخواب.
چشم هاش را بستم و بوسیدم،مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم،سفارش کردم توے قبر را ببینند،زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد،بعد از
مراسم خلوت که شد رفتم جلو،گل ها را زدم کنار و خوابیدم روے قبرش،همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت،بعد از چند روز بی خوابی،دو ساعت همان جا خوابم برد،تا چهلم هر روز می رفتم سر خاک،سنگ قبر را که انداختند،دیگر فاصله را حس کردم.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_پنجم] به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_ششم]
رفت کنار پنجره،عکس منوچهر را روے حجله دید،تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود،زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزے بود اما حالا نه گفت: یادت باشد تنها رفتی،ویزا آماده شده،امروز باید باهم می رفتیم...
گریه امانش نداد،دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند،این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توے گلوش،دوید بالاے
پشت بام،نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد.
تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده،انگار توے خلأ بودم،نه کسی را می دیدم،نه چیزے می شنیدم،روزهاے سخت تر بعد از آن بود،نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهد،یک شب بالاے پشت بام نشستم و هرچه حرف روے دلم تلنبار شده بود زدم، دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست،عصبانی شدم،داد زدم: منوچهر خان،من دارم با تو حرف می زنم،آن وقت این کبوتر را می فرستی؟
آمدم پایین،تا چند روز نمی توانستم بالا بروم،کبوتر گوشه ے قفس مانده بود و نمی رفت،علی آوردش پایین،هر کارے کردم نتوانستم نوازشش کنم.
می آید پیشمان،گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود،بوے تنش میپیچد توے خانه،بچه ها هم حس می
کنند،سلام می کند و میشنویم،می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند،او آنجا تنهاست و من اینجا،تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم،حالا شادے را نمی فهمم. این همه چیز تویِ دنیا اختراع شده،اما هیچ اکسیرے برای دلتنگی نیست.
.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوے بیگانه روم
.
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت،با تنی خسته و زخم هایی در آن،که آرام آرام خود را نشان می داد،زخم هایی که می خواست سالهاے سختِ ماندن را کوتاه کند،اما زندگی در کار دیگرے بود،لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه اے شده بود براے این که این پیوند ردے بر زمین بگذارد.
√|| کتاب اینک شوکران
«نوشته ے مریم برادران به روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق»
نوشته هایی است درباره ے
مردانی که زخم هاے سالهاے جنگ محملی شد براے نماندنشان.
فرشته لحظه لحظه ے زندگیش را به یاد دارد،شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه می گفت یا به کی تلفن زده بود،اما همه ے لحظاتی را که با منوچهر گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور می کند.
زیاد تعجب نمیکنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد،وقتی صداقت زندگی و پیوند روحشان را میبینی و می بینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند،فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقتشان آشکار می شود حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی :)✨
- پایان -
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت162 رضای خدا بعد گفت: دنيا همين است، تا آدم عاشق دنياست و به ا
︎
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت163
✨رضای خدا
ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيکارکردی؟!
ابراهيم پرسيد: چطور مگه، چی شده!؟
پرسيدم: تصادف کرديد؟ يک دفعه بلند شد و با تعجب پرسيد: تصادف!؟ چی ميگی؟ گفتم: مگه نشنيدی، دم در مامان ممد بود. داد و بيداد ميکرد و...
ُ ابراهيم کمی فکرکرد و گفت: خب، خدا را شکر، چيز مهمی نيست!
عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و يــك جعبــه شــيرينی به ديــدن ابراهيــم آمدنــد. زن همســايه مرتب معــذرت خواهی ميکــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرفهای صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما! او هــم مرتــب ميگفت: بــه خدا از خجالــت نميدونم چی بگــم، محمد همه ماجــرا را برای مــا تعريف کرد.
محمد گفت: اگر آقا ابراهيم نميرســيد، معلوم نبود چی به سرش ميامد.
بچه های محل هم برای اينکه ما ناراحت نباشــيم گفته بودند: ابراهيم و محمد
بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اينکه زود قضاوت کردم
خيلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشيد. به پدر محمد هم گفتم که خيلی زشته،
آقا ابراهيم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پای ايشون خوب نشده ولی ما به
ملاقاتشون نرفتيم، برای همين مزاحم شديم.
مادر پرسيد: من نميفهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟
آن خانم ادامه داد: نيمه ِ های شب جمعه بچه های بسيج مسجد، مشغول ايست و
بازرسی بودند. محمد وسط خيابان همراه ديگر بچه ها بود. يک دفعه دستش روی
ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت ميکنه.
او با پای مجروح وسط خيابان افتاده بود و خون زيادی از پايش ميرفت.
آقا ابراهيم همان موقع با موتور از راه ميرسد. سريع به سراغ محمد رفته و با کمک
يکي ديگر از رفقا زخم پای محمد را ميبندد. بعد اورا به بيمارستان ميرساند.
صحبت زن همســايه تمام شد. برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. با آرامش
خاصی کنار اتاق نشســته بود. او خوب ميدانست کسی که برای رضای خداکاری انجام داده، نبايد به حرفهای مردم توجهی داشته باشد.
🍃راوی:عباس هادی
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
︎ •✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت163 ✨رضای خدا ابراهيم را از خواب بيدار کردم و گفتم: داداش چيک
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت164
✨اخلاص
با ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــی برای ورزش يا
مسابقات کشتی ميرفتم، هميشه با وضو بودم.
هميشــه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز ميخواندم. پرسيدم: چه
نمازی؟!
گفت: دو رکعت نماز مســتحبی! از خدا ميخواستم يك وقت تو مسابقه،
حال کسی را نگيرم!
ابراهيم به هيچ وجه گرد گنــاه نمی چرخيد. براي همين الگوئی برای تمام دوستان بود. حتی جائی که حرف از گناه زده ميشد سريع موضوع را عوض ميکرد.
هر وقت ميديد بچه ها مشغول غيبت کسی هستند مرتب ميگفت: صلوات بفرست! و يا به هر طريقی بحث را عوض ميکرد.
هيچگاه از کسی بد نميگفت، مگر به قصد اصلاح کردن.
هيچوقت لباس تنگ يا آستين کوتاه نميپوشيد. بارها خودش را به کارهای سخت مشغول ميکرد.
زمانی هم که علت آن را ســؤال ميکرديم ميگفت: براي نَفس آدم، اين کارها لازمه.
شــهيد جعفر جنگروی تعريف ميکرد: پس از اتمام هيئت دور هم نشسته . داشــتيم با بچه ها حرف ميزديم. ابراهيم دراتاق ديگری تنها نشسته و توی حال خودش بود!
وقتی بچه ها رفتند. آمدم پيش ابراهيم. هنوز متوجه حضور من نشده بود.
باتعجب ديدم هر چند لحظه، سوزنی را به صورتش و به پشت پلک چشمش
ميزند! يکدفعه باتعجب گفتم: چيکار ميکنی داش ابرام؟!
تازه متوجه حضور من شــد. از جا پريد و از حال خودش خارج شــد! بعد مكثی كرد و گفت: هيچی، هيچی، چيزی نيست!
گفتم: به جون ابرام نميشه، بايد بگی برا چی سوزن زدی تو صورتت.
مکثــی کرد و خيلــی آرام مثل آدمهائی که بغض کردهاند گفت: ســزای چشمی که به نامحرم بيفته همينه.
آن زمــان نميفهميدم که ابراهيم چه ميکند و اين حرفش چه معنی دارد،
ولــی بعدها وقتــی تاريخ زندگی بــزرگان را خواندم، ديدم کــه آنها برای جلوگيری از آلوده شدن به گناه، خودشان را تنبيه ميكردند.
از ديگر صفات برجسته شخصيت او دوری از نامحرم بود. اگر ميخواست بــا زنی نامحرم، حتی از بســتگان، صحبــت كند به هيچ وجه ســرش را بالا نميگرفت. به قول دوستانش: ابراهيم به زن نامحرم آلرژی داشت!
و چه زيبا گفت امام محمد باقر"علیه السلام"« :از تيرهاي شيطان، سخن گفتن بازنان نامحرم است.»
🍃راوی:عباس هادی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت164 ✨اخلاص با ابراهيــم از ورزش صحبت ميكرديم. ميگفت: وقتــی برای
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت165
✨اخلاص
به اطعام دادن نيز خيلی اهميت ميداد. هميشــه دوســتان را به خانه دعوت ميکرد و غذا ميداد.
در دوران مجروحيــت که در خانه بســتری بود، هــر روز غذا تهيه ميکرد و کســانی که به ملاقاتش می آمدند را ســر ســفره دعوت ميکرد و پذيرائی می نمود و از اين کار هم بينهايت لذت ميبرد
به دوستان ميگفت: ما وسيله ايم، اين رزق شماست. رزق مؤمنين با برکت است و...
در هيئت ها و جلسات مذهبی هم به همين گونه بود. وقتی ميديد صاحبخانه
برای پذيرائی هيئت مشکل دارد، بدون کمترين حرفی برای همه ميهمان ها و عزادارها غذا تهيه ميکرد.
ميگفت: مجلس امام حسين «علیه السلام» بايد از همه لحاظ كامل باشد.
شبهای جمعه هم بعد از برنامه بسيج برای بچه ها شام تهيه ميکرد.
پــس از صرف غذا دســته جمعی به زيارت حضرت عبدالعظيم يا بهشــت زهرا«سلام الله علیها» ميرفتيم.
بچه های بســيج و هیئتی، هيچوقت آن دوران را فراموش نميکنند. هر چند آن دوران زيبا و به يادماندنی طولانی نشد!
يکبــار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا می ياری؟! از آموزش وپــرورش ماهی دو هزار تومان حقوق ميگيری، ولــی چند برابرش را برای ديگران خرج میکنی!
نگاهی به صورتم انداخت و گفت: روزی رســان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيله ام.
من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالی نماند. خدا هم از جائی که فکرش نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
🍃راوی:عباس هادی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت165 ✨اخلاص به اطعام دادن نيز خيلی اهميت ميداد. هميشــه دوســتان
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت166
✨حاجات مردم و نعمت خدا
همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيری تقریباً دور به سمت خانه بر ميگشتيم.
پيرمردی به همراه خانواده اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوی ما دست تکان داد و من ايستادم. آدرس جایی را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش گفت. به قيافه اش نمی آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيبهای شلوارش را گشت ولی چيزی نداشت.
به من گفت: امير، چيزی همرات داری؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولی به طور اتفاقی هيچ پولی همراهم نبود.
ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولی چيزی همراهم نبود.
از آن پيرمــرد عذرخواهی کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت! هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاری شود، برای همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داری گريه میکنی؟!
صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره.
گفت: ميدانم، ولی دلم خيلی برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم!
مکث کردم و چيزی نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلی به صفای درون و حال ابراهيم غبطه ميخوردم.
فردای آن روز ابراهيم را ديدم. ميگفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه بيرون نمیآیم تا شبيه ماجرای ديروز تکرار نشود.
رســيدگی ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــای حضرت سيدالشهداء انداخت كه ميفرمايند: "حاجات مردم به سوی شما از نعمتهای خدا بر شماست، در ادای آن کوتاهی نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودی است."
"بحار ج 78ص121"
🌿راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت166 ✨حاجات مردم و نعمت خدا همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيری
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت167
🔆حاجات مردم و نعمت خدا
اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعداز سلام و احوالپرسی گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکنی!؟
گفتــم: نه، همينطــور جلوی خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم.
عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستی بری!؟ گفت: هيچی، مسافرکشی کردم! با خنده گفتم: شوخی ميکنی!؟
گفت: نه، حالا هم اگه کاری نداری پاشو بريم، چند جا کار داريم.
خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزی در خانه داريد که اســتفاده نميکنی مثل برنج و روغن با خودت بياور.
رفتم مقداری برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوی يك فروشــگاه. وُ ابراهيم مقداری گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهائی که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهای مسافرکشی است.
بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه آمده ایم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوری حرف ميزد که طرف مقابل
اصلا احساس شرمندگی نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد.
بعدها فهميدم خانه هايی که رفتيم، منزل چند نفراز بچه های رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. برای همين ابراهيم به آنها رسيدگی ميکرد. كارهای او مرا به ياد ســخن امام صادق(ع) انداخت که ميفرمايد: «ســعی کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود»"بحار ج۷۴ص۳۱۸"
ايــن حديث نورانی چراغ راه زندگی ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكالت مردم به كار می بست.
٭٭٭
🌿راوی: جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت167 🔆حاجات مردم و نعمت خدا اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و ب
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت168
🔆حاجات مردم و نعمت خدا
دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و برای
خودش درآمد داشت. متوجه شد يکی از همسايه ها مشکل مالی شدیدی دارد.
آنها عليرغم از دست دادن مرد خانواده، کسی را برای تأمين هزينه ها نداشتند.
ابراهيم به كســی چيزی نگفت. هر ماه وقتی حقوق می گرفت، بيشتر هزينه آن خانــواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتماً برای آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقریباً کسی به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت.
٭٭٭
شــخصی به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آبدارچی بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضای کمک مالی داشت.
ابراهيم به جای کمک مالی، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبی را برای او مهيا کرد. او برای حل مشکل مردم هر کاری که ميتوانست انجام ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت.
از آنها کمک ميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروری نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد.
او هر يک از رفقا که گرفتاری داشت، يا هر کسی را حدس ميزد مشکل مالی داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفی بزند.
بعد ميگفت: من فعلا احتیاجی ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هر وقت داشتی برگردان. اين پول قرضالحسنه است.
ابراهيم هيچ حسابی روی اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروی افراد خيلی توجه ميکرد. هميشــه طوری برخــورد ميکرد که طرف مقابل شرمنده نشود.
🌿راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت168 🔆حاجات مردم و نعمت خدا دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها د
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت169
✨حاجات مردم ونعمت خدا
بزرگان دين توصيه ميکنند برای رفع مشــکالت خودتــان، تا ميتوانيد مشکل مردم را حل کنيد.
همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياریاز گرفتاريهايتان را بر طرف سازيد.
غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سـلام و احوالپرسی
يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم و گفتم:
ابرام جون کله پاچه برای افطاری! عجب حالی ميده؟!
گفت: راســت ميگی، ولی برای من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد.
با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاری ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــردای آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟گفت: پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زديم وکله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خيلی تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهای بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه شان.
🌺🌺🌺
🌿راوی:جمعی از دوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت169 ✨حاجات مردم ونعمت خدا بزرگان دين توصيه ميکنند برای رفع مشــک
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت170
✨حاجات مردم ونعمت خدا
بیست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم.
سوار بر يك خودرو نظامی به تهران آمده بود!
از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نورانی بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالی فرياد ميزدم و ميگفتم: بچه ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته!
ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلی كارداريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم.
مهندسين وصاحب ساختمان همگی با آقا ابراهيم سلام واحوالپرسی كردند.
همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكی از اين واحدها را به نامش كن. بعد شخصی كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد.صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره. من چه جوری يك واحد به او بدم؟!
مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند!
ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاری ندارم!
بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم!
🌿راوی:جمعی ازدوستان شهید
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت170 ✨حاجات مردم ونعمت خدا بیست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت171
✨خمس
از علمائــی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حاج آقا هرندی بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشی بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداری پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چی شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او برای خودش چيزی نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزی را حساب كند؟!حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه ای كه از آقايان مراجع دارم و با شناختی كه از شما دارم آن را ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــی را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت کرد.
کار ابراهيــم مرا به ياد حدیثی از امام صــادق علیه السلام انداخت كه ميفرمايد:
«كســی كه حق خداوند( مانند خمس) را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد»
( -آثارالصادقين ج5ص466)
بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجی گفت: دو تا پارچه
پیراهنی مثل دفعه قبل ميخوام.حاجی با تعجب نگاهی كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتی. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به کسی پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزی نگفت. ولی من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن های قبلی را انفاق كرده!
بعضی از بچه های زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم برای همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجی در حالی كه با تعجب به حرفهای من گوش ميكرد، نگاه عميقی به صورت ابراهيم انداخت وگفت:این دفعه برای خودت پارچه می بُرم، حق نداری به كسی ببخشی. هركسی كه خواست بفرستش اینجا.
🌿راوی:مصطفی صفار هرندی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت171 ✨خمس از علمائــی كه ابراهيم به او ارادت خاصی داشــت مرحوم حا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت172
✨تـورا دوست داریم
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملیاتی شديم.
اينبار نَقل همه مجالس توســل های ابراهيم به حضرت زهراعلیها السلام بود. هر جا
ميرفتيم حرف از او بود!
خيلی از بچه ها داستان ها و حماســه آفرينی های او را در عمليات ها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره علیها السلام انجام شده بود.
به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگری سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه برای آنها مداحی كند و از حضرت زهراعلیها السلام بخواند.
شــب بود. ابراهيم در جمع بچه های يكی ازگردانها شروع به مداحی كرد.
صدای ابراهيم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود!
بعد از تمام شــدن مراســم، يكی دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائی گفتند كه او خيلي ناراحت شد.
آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصبانی بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخی گرفتند. برای همين ديگر مداحی نميكنم!
هــر چه ميگفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده ای نداشت.
آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحی نميكنم ساعت يك نيمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم.
🌿راوی:جواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت172 ✨تـورا دوست داریم پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابر
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت173
✨ما تـو را دوست داریم
قبل از اذان صبح احساس كردم كسی دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختی باز كردم. چهره نورانی ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.
من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگی يعنی چی!؟ البته
ميدانســتم كه او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز.
ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.
بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی
حضرت زهراعلیهاالسلام!!
اشعار زيبای ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاری كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولی چيزی نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهای عجيب او بودم.
ابراهيم نگاه معنی داری به من كرد و گفت: ميخواهی بپرسی با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردی كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزی كه ميگويم تا زنده ام جايی نقل نكن.
بعــد كمی مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمی آمد، اما نيمه های شــب كمی خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره علیها السلام تشريف آوردند و گفتند:
نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم.
هر كس گفت بخوان تو هم بخوان
ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
🌿راوی: جواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت174 عمليات زينالعابدين (علیه السلام) آذر ماه 1361 بود. معمولا
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت175
✨عملیات زین العابدین (علیه السلام)
گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكنی.
گفت: وقتشرا ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايی،
تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه اش را خودم ميرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و
گفتم: چه حالی ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك
الله اکبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلی از مشكالت حل ميشود.
🌺🌺🌺
گردان برای عمليات جديد آمادگی لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي آيم. من هم منتظرش
بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاكی نگاه ميكردم.
تا اينكه چهره زيبای ابراهيم از دور نمايان شد.
هميشه با شلوار كردی و بدون اسلحه مي آمد. اما اين دفعه بر خلاف هميشه،
با لباس پلنگی و پيشانی بند و اسلحه کلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتی!؟
خنديد و گفت: اطاعت از فرمانده ی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوری آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدی من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچه های خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكی شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپی جی زن بودم. برای همين به همراه فرمانده گردان تقریباً جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدی بود. اصلا آرامش نداشتم!
سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود.
🌿راوی:جــواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت176 ✨عملیات زین العابدین(علیه السلام) ما از داخل يك شيار باريك ب
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت177
✨عملیات زین العابدین(علیه السلام)
عمليات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردانها به عقب برگشتند. اما بعضی از گردانها، مجروحين و شهدای خودشان را جا گذاشتند!
ابراهيــم وقتی با فرمانده يكــی از آن گردانها صحبت ميكرد، داد ميزد!
خيلی عصبانی بود. تا حالا عصبانيت او را نديده بودم.
ميگفت: شما كه ميخواستيد برگرديد، نيرو و امكانات هم داشتيد، چرا به فكر بچه های گردانتان نبوديد!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتيد، چرا ...
با مسئول محور كه از رفقايش بود هماهنگ كرد. به همراه جواد افراسيابی و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ كردند.
آنها تعدادی از مجروحين و شــهدای بجا مانده را طی چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسيت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را انجام دهد.
ابراهيم و جواد توانستند تا شب 21 آذرماه 61 حدود هجده مجروح و نُه نفر از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج كنند.
حتی پيكر يك شهيد را درست از فاصله ده متری سنگر عراقيها با شگردی خاص به عقب منتقل كردند!
ابراهيم بعد از اين عمليات كمی كســالت پيدا كرد. با هم به تهران آمديم.
چند هفته ای تهران بود. او فعاليت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد.
🌿راوی:جــواد مجلسی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت178 ✨روزهای آخر آخر آذر ماه بود. با ابراهيم برگشتيم تهران. در
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت179
✨روزهای آخر
ابراهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نورانيت چهره اش مثل قبل است. آرزوی شهادت كه آرزوی همه بچه ها بود، برای ابراهيم حالت ديگری داشت .
در تاريكی شب با هم قدم ميزديم پرسيدم: آرزوی شما شهادته، درسته؟!
خنديد. بعد از چند لحظه سكوت گفت: شهادت ذرهای از آرزوی من است،
من ميخواهم چيزی از من نماند. مثل ارباب بيكفن حســين(علیه السلام) قطعه قطعه
شوم. اصلا دوست ندارم جنازه ام برگردد. دلم ميخواهد گمنام بمانم.
دليل اين حرفش را قبلا شنيده بودم. ميگفت: چون مادر سادات قبر ندارد، نميخواهم مزار داشته باشم.
بعد رفتيم زورخانه، همه بچه ها را برای ناهار فردا دعوت كرد.
فردا ظهر رفتيم منزلشــان. قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد. ابراهيم را فرســتاديم جلو، در نماز حالت عجیبی داشت. انگار كه در اين دنيا نبود! تمام وجودش در ملكوت سير ميكرد!
بعد از نماز با صدای زيبا دعای فرج را زمزمه كرد. يكی از رفقا برگشت به من گفت: ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطور در نماز اشك بريزه!
در هيئت، توســل ابراهيــم به حضرت صديقــه طاهره(علیها السلام) بــود. در ادامه
ميگفت: به ياد همه شــهدای گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشانی ندارند،
هميشه در هيئت از جبهه ها و رزمنده ها ياد ميكرد.
🌺🌺🌺
اواسط بهمن بود. ساعت نه شب، يكی توكوچه داد زد: حاج علی خونه ای!؟
آمدم لب پنجره ابراهيم و علی نصرالله با موتور داخل كوچه بودند، خوشحال
شدم و آمدم دم در ابراهيم و بعد هم علی را بغل كردم و بوسيدم داخل خانه آمديم.
🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت179 ✨روزهای آخر ابراهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نو
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت180
✨روزهای آخر
هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،
زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصری را آماده كردم.
گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبينی؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری!
ســكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت180 ✨روزهای آخر هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم گفتم: شــام خور
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت181
✨فکه آخرین میعاد
نیمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظی كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظی كرد. از مادر خواهش كرد برای شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهی منطقه شديم.
ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.
رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتی بودند. بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلی خوشحال شدند. همه به ديدنش می آمدند. يك لحظه چادر خالی نميشد.
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلی خوشــحال بود. بعد از ســلام و احوالپرسی، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم برای عمليات. اگه با ما بيائی خيلی خوشحال ميشيم.
حاجی ادامه داد: برای عمليات جديد بايد بچه های اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكی دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتی را گذاشــت جلوی ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكی يكی نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجی،
الان وضعیت آرایش نیروها چه طوریه؟
🌿راوی:علی نصرالله
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism