eitaa logo
Anti_liberal🚩
10.7هزار دنبال‌کننده
34.9هزار عکس
18.9هزار ویدیو
89 فایل
✨️پیشنهادات و انتقادات: @Jahadi68✨️ ✨ادمین تبادل و تبلیغات : @Sagvand_al ✨ 🛑کانالی برای سوزش برعندازان😂 🛑تحلیل جالب از اتفاقات روز دنیا👌 🛑دفاع منطقی از ایدئولوژی انقلاب🇮🇷 🛑متناسبترین واکنش به رویدادهای روز دنیا🔥
مشاهده در ایتا
دانلود
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_پنجم] نمی خواست منوچهر غم این را داشته
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالا و ساعت ها نگهش دارد،منوچهر گفت: دلم می خواهد آسمان باز شود و من بالاتر را ببینم فرشته شانه هایش را بالا انداخت: همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت: چرا هست،باید دلم را بسازم، اما دلم ضعیف است. فرشته دستش را کشید و مثل بچه هاے بهانه گیر گفت: من این حرف ها سرم نمی شود،فقط می‌بینم این جا تو را از من دور می کند همین،بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوے چشمش برداشت و دستش را روے گره دست فرشته گذاشت و گفت: هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا اینجا،من آن بالا هستم. دلم که می‌گیرد،می روم روے پشت بام،از وقتی منوچهر رفت تا یک سال آرامش نشستن نداشتم،مدام راه می رفتم،به محض اینکه می رفتم بالا کمی که راه می رفتم،می نشستم روے سکو و آرام میشدم،همان که منوچهر رویش می نشست،روبروے قفس کبوتر ها می نشست،پاهایش را دراز می کرد و دانه می‌ریخت و کبوتر ها می آمدند روے پایش می نشستند و دانه بر می‌چیدند،کبوتر ها سفید سفید بودند یا یک طوق گردنشان داشتند،از کبوترهاے سياه و قهوه اے خوشش نمی آمد،می گفتم:تو از چی این پرنده ها خوشت میاد؟ می گفت: از پروازشان،چیزے که مثل مرگ دوست داشت لمسش کند،دوست نداشت توے خواب بمیرد،دوستش ساعد که شهید شد تا مدتها جرات نمی کرد شب بخوابد،شهید ساعد جانباز بود،توے خواب نفسش گرفت و تا برسد بیمارستان شهید شد،چند شب متوجه شدم منوچهر خیلی تقلا می کند،بی خواب است،بدش می آمد هوشیار نباشد و برود،شب ها بیدار می ماندم تا صبح که او بخوابد،برایم سخت نبود،با این که بعد از اذان صبح فقط دو سه ساعت می خوابیدم،کسل نمی شدم. شب اول منوچهر بیدار ماند،دوتایی مناجات حضرت علی می خواندیم،تمام که می شد از اول می خواندیم تا صبح، شب هاے دیگر برایش حمد می خواندم تا خوابش ببرد،مدتی هوایی شده بود،یاد دوکوهه و بچه هاے جبهه افتاده بود به سرش، کلافه بود، یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت،یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد: حمله کنید، بکشیدشان،نابودشان کنید. یک هو صداے منوچهر رفت بالا که: خاک بر سرتان با فیلم ساختن‌تان!کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟!مگر کشورگشایی بود؟چرا همه چیز را ضایع می‌کنید،چشم هاش را بسته بود و بد و بیراه می گفت،تا صبح بیدار بود،فردا صبح زود رفت بیرون،باغ فیض نزدیک خانه مان بود،دوتا امام زاده دارد، می رفت آن جا،وقتی برگشت چشم هاش پف کرده بود،نان بربرے خریده بود،حالش را پرسیدم،گفت: خوبم،خسته ام.دلم می خواهد بمیرم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_ششم] نمی توانست ببیند آسمان و پرواز چند
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] به شوخی گفتم : آدمی که می خواهد بمیرد نان نمی خرد. خنده اش گرفت،گفت: یک بار شد من حرف بزنم تو شوخی نگیرے اما آن روز هر کارے کردم سرحال نشد،خواب بچه ها را دیده بود،نگفت چه خوابی. گاهی از نمازش می فهمیدم دلتنگ است،دلتنگ که می شد،نماز خواندنش زیاد می شد و طولانی،دوست داشت مثل او باشد،مثل او فکر کند،مثل او ببیند،مثل او فقط خوبی ها را ببیند،اما چه طورے؟ منوچهر می گفت: اگر دلت با خدا صاف باشد،خوردنت،خوابیدنت،خنده ها و گریه هات براے خدا باشد،اگر حتی براے او عاشق شوے،آن وقت بدے نمیبینی بدے هم نمی‌کنی همه چیز زیبا می‌شود،و او همه ے زیبایی ها را در منوچهر می دید،با او می خندید و با او گریه می‌کرد،با او تکرار می کرد' نردبان این جهان ما و منی ست عاقبت این نردبان بشکستنی ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت تر خواهد شکست چرا این را می خواند؟ او که با کسی کارے نداشت،پستی نداشت،پرسید گفت: براے نفسم می خوانم اما من نفسانیات نمی‌دیدم،اصلا خودش را نمی‌دید،یادم هست یک بار وصیت کرد: وقتی من را گذاشتید توے قبر،یک مشت خاک بپاش به صورتم. پرسیدم: چرا؟ گفت: براے این که به خودم بیایم، ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودو به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین. گفتم: مگر تو چه قدر گناه کرده اے؟ گفت: خدا دوست ندارد بنده هاش را رسوا کند،خودم می دانم چه کاره ام. حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد، با مرفین و مسکن دردش را آرام می کردند، دے ماه حال خوشی نداشت،نفس هاش به خس خس افتاده بود،گفتم ولش کن امسال براۍ علی جشن تولد نمی‌گیریم. راضی نشد،گفت: ما که براے بچه ها کارے نمی‌کنیم،نه مهمانی رفتن‌شان معلوم است نه گردش و تفریح‌شان،بیشترین تفریح‌شان این است که بیایند بیمارستان عیادت من. خودش سفارش کیک بزرگی داد که شکل پیانو بود،چند نفر را هم دعوت کردیم. خوشبخت بود و خوشحال،خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،خوشحال بود چون علی و هدے پدر را دیدند حس کردند و خوشحال تر می شد وقتی می دید دوستش دارند،منوچهر براے عید یک قانون گذاشته بود،خرید از کوچک به بزرگ،اول هدے بعد علی،بعد فرشته و بعد خودش،ولی نا خود آگاه سه تایی می‌ایستادند براے انتخاب لباس مردانه،منوچهر اعتراض می‌کرد اما آنها کوتاه نمی‌آمدند،روز مادر علی و هدے براے منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند،براے فرشته یک اسپرے گرفته بودند و براے منوچهر شال گردن، دستکش،پیراهن و یک دست گرمکن،این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود. به بچه ها می گویم: شما خوشبختید که پدر را دیدید و حرفهایش را شنیدید و باهاش درددل کردید، فرصت داشتید سؤال هاتان را بپرسید و محبتش را بچشید،به سختی هاش می ارزید '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_هفتم] به شوخی گفتم : آدمی که می خواهد بم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدے گرفت،از آن روزهایی که فکر می کردم تمام می کند،آن قدر درد داشت که می گفت: پنجره را باز کن خودم را پرت کنم پایین. درد می‌پیچید تویِ شکم و پاها و قفسه سینه‌اش، سه ساعتی را که روز آخر دیدم،آن روز هم دید،.لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم،همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحول داغ عزیزش را نبیند،دوست نداشتم خاطره ے بد توے ذهن بچه ها بماند. تنها بودم بالاے سرش،کارے نمی توانستم بکنم،یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم،می خواستم علی و هدے را خبر کنم بیایند بیمارستان،سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردند،دلم می خواست ساعت ها سجده کنم،می دانستم مهمان چند روزه است،براے همان چند روز دعا کردم،بین بد و بدتر،بد را انتخاب می کردم، منوچهر می گفت: بگو بین خوب و خوبتر و تو خوب را انتخاب می کنی،هنوز نتوانسته اے خوب تر را بپذیرے،سر من را کلاه می گذارے. سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است،به دل ما هم برات شده بود،هر سه دلتنگ بودیم،هدے روے میز کنار تخت منوچهر،سفره ے هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روے تختش نماز می خواند، لحظه هاے آخر هر سال سر نماز بود و سال تحویل می شد سجده ے آخرش بود، سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود،از این فکر که ممکن بود نباشد،اشکمان می‌ ریخت و او سر نماز انگار می خندید،پر از آرامش بود و اشتیاق و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان، گفت: شما به فکر چیزے هستدی که می ترسید اتفاق بیفتد، اما من نگران عید سال بعد شما هستم،اینطورے که میبینم‌تان، می مانم چه جورے شما را بگذارم و بروم. علی گفت: بابا،این چه حرفیه اول سال می‌زنی؟! گفت: نه باباجان،سالی که نکوست از بهارش پیداست، من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد،دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم،علی با صدا گریه می‌ کرد،علی ساکت می شد هدے گریه می کرد،منوچهر نوازشمان می کرد،زمزمه کرد: سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟ بلند شد رفت رو به روےمان ایستاد، گفت: باور کنید خسته ام. سه تایی بغلش کردیم گفت: هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن،هستم پیشتان،فرقش این است که من شما را می‌بینم و شما من را نمی بینید‌،همین طورے نوازش‌تان می کنم،اگر روح‌مان به هم نزدیک باشد،شما هم من را حس می‌کنید. سخت تر از این را هم می‌بیند؟منوچهر گفت: هنوز روزهاے سخت مانده. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_هشتم] دو روز مانده به عید هفتاد و نه ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم معمولی که همه چیز را به پاے عشق تحمل می کرد، خواست دلش را نرم کند، گفت: اگر قرار باشد تو نباشی،من هم صبر ندارم.عربده می زنم،کولی بازے در می آورم،به خدا شکایت می کنم . منوچهر خندید و گفت: صبر می کنی. چرا این قدر سنگدل شده بود؟نمی توانست جمع کند بین این که آدم ها نمی توانند بدون دلبستگی زندگی کنند و این که باید بتوانند دل بکنند. می گفت: من دوستت دارم،ولی هر چیز حد مجاز دارد،نباید وابسته شد. بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد،ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود، آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترک می خورد، با عصا راه رفتن برایش سخت شده بود،دکترها آخرین راه را برایش تجویز کردند،براے اینکه مقاومت بدنش زیاد شود،باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند، دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم، زنگ زدم بنیاد جانبازان،به مسؤل بهداشت و درمانشان،گفت: شما دارو را بگیرید،نسخه ے مهر شده را بیاورید،ما پولش را می‌دهیم. من 900 هزار تومان از کجا می آوردم؟گفت: مگر من وکیل وصی شما هستم؟ و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد،براےِ خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشترے پیدا شود، دوباره زنگ زدم بنیاد، گفتم: نمی توانم پول جور کنم،یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد، همین امروز وقت دارم. گفت: ما همچین وظیفه اے نداریم. گفتم: شما من را وادار می کنید کارے کنم که دلم نمی خواهد، اگر آن دنیا جلوے من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید. به نادر گفتم هرجور شده پول را جور کند،حتی اگر نزول باشد،نگذاشتیم منوچهر بفهمد،وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توے تنش،اما این داروها هم جواب نداد. آمدیم خانه،بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند،برایم غیر منتظره بود،پرونده هاے منوچهر را خواندند و گفتند: می خواهیم شما را بفرستیم لندن. اصرار کردند که: بروید خوب می شوید و به سلامت بر می گردید منوچهر گفت: من جهنم هم که بخواهم بروم،همسرم را باید با خودم ببرم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_سی_و_نهم] مگر او چه قدر توان داشت؟یک آدم مع
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] قبول کردند،نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به این که شوخی کنم،همه قطع امید کرده بودند،چند روز بیشتر فرصت نداشتیم،لباس هاش را عوض کردم که در زدند،فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادرم را سرم کردم و در باز کردم،مردے یاالله گفت و آمد تو،علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست،دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روے سینه ے منوچهر و یک دستش را روے سرش و دعا می خواند،من و علی بهت زده نگاه می کردیم،آمد طرف ما پرسید: شما خانم ایشان هستید؟ گفتم: بله گفت: ببین چه می‌گویم.این کارها را مو به مو انجام می‌دهی،چهل شب عاشورا بخوان‹دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد› با صد لعن و صد سلام،اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن،بین دعا هم اصلا حرف نزن. زانوهام حس نداشت،توے دلم فقط امام زمان را صدا می زدم،آمد برود که دویدم دنبالش،گفتم: کجا می‌روید، اصلا از کجا آمده اید؟ گفت: از جایی که دل آقاے مدق آنجاست. می لرزیدم،گفتم: شما من را کلافه کردید، بگویی کی هستید. لبخند زد و گفت: به دلت رجوع کن و رفت. با علی از پشت پنجره توے کوچه را نگاه کردیم،از خانه که بیرون رفت،یک خانوم همراهش بود،منوچهر توے خانه هم او را دیده بود،ما ندیده بودیم،منوچهر دراز کشید روے تخت،پشتش را به ما کرد و روے صورتش را کشید،زار می زد،تا شب نه آب خورد،نه غذا فقط نماز می خواند.به من اصرار می کرد بخوابم.گفت: حالش خوب است، چیزے نمی‌شود. تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد،می گفت: من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟اگر بدانم شفاعتم را می کنیدد،نمی خواهم یک ثانیه ے دیگر بمانم،تاحالا که ندیده بودم‌تان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگر نمی خواهم بمانم. این را تا صبح تکرار می کرد. به هق هق افتاده بودم،گفتم: خیلی بی معرفتی منوچهر،شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی،راحت می‌شوے،ما که زندگی نکردیم،تا بود،جنگ بود،بعد هم یک راست رفتی بیمارستان، حالا می شود چند سال با هم راحت زندگ کنیم. گفت: اگر چیزے را که من امروز دیدم می دیدے،تو هم نمی خواستی بمانی. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهلم] قبول کردند،نمی توانستم حرف بزنم چه بر
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] چهل شب باهم عاشورا خواندیم،گاهی می‌رفتیم بالاے پشت بام می خواندیم، دراز می کشید و سرش را می گذاشت روے پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم،انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد،همه ے حواسم به منوچهر بود،نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را،همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند،او توے دنیاے خودش بود و من توے این دنیا با منوچهر،برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند،همین موقع هاست،کناره گیر شده بود و کم حرف،کارهاے سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود،منتظر ویزا بودیم،دلش می خواست قبل از رفتن،دوستانش را ببیند و خداحافظی کند،گفتم: معلوم نیست کی می‌رویم. گفت: فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد،هرچه هست توے همین ماه است. بچه هاے لجستیک و دوالفقار و نیرو زمینی را دعوت کردیم،زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند،بعد از دعا،همه دور منوچهر جمع شدند،منوچهر هی می بوسیدشان،نمی توانستند خداحافظی کنند،می رفتند،دوباره بر می گشتند،دورش را می گرفتند. گفت: با عجله کفش نپوشید. صندلی را آوردم،همین که می خواست بنشیند،حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید،بچه ها برگشتند،گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد. گفتم: خدا وکیلی منوچهر،من را بیشتر دوست دارے یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ گفت: همه تان را به یک اندازه دوست دارم. سه بار پرسیدم و همین را گفت،نسبت به بچه هاے جنگ همین طور بود، هیچ وقت نمی‌دیدم از ته دل بخندد،مگر وقتی آنها را می دید،با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان،تا وقتی از در رفتند بیرون،توے راهرو ماند که ببیندشان. روزهاے آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم،می گفت: همه ے زندگیم مثل پرده ے سینما جلوے چشمم آمده '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_یکم] چهل شب باهم عاشورا خواندیم،گاهی
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم،می نشست آنجا، من کار می کردم و او حرف می زد،خاطراتش را از چهار سالگی تعریف می کرد. منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود،سال‌ها غذاش پوره بود،حتی قورمه سبزے را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد،اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگرها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر،لپش را می کشید و قربان صدقه ے هم می رفتند، دایی آمده بود بهشان سر بزند، نشست کنار منوچهر گفت: این ها را ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند. از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم،اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش گفتم،از کسی هم خجالت نمی کشیدم،منوچهر به دایی گفت: یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم،دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم. دایی شاعر است،به دایی گفت: من به شما می گویم،شما شعر کنید،سه چهار روز دیگر که من نیستم،براے فرشته از زبان من بخوانید. دایی قبول کرد،گفت: می آورم خودت براے فرشته بخوان. منوچهر خندید و چیزے نگفت، بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر،اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم،من که خوب می شدم،منوچهر فشارش می آمد پایین،ظاهرا حالش خوب بود، حتی سرفه هم نمی کرد،فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا ر ا بالا می آورد، من دلهره و اضطراب داشتم، انگار از دلم چیزے کنده می شد، اما به فکر رفتن منوچهر نبودم. ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد،به دکتر شفاییان زنگ زدم،گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم به راننده گفت: یک لحظه صبر کنید. سرش روے پام بود،گفت: سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد،گفت: دو سه روز دیگر تو بر می گردے. نشنیده گرفتم،چشم هاش را بست،چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: رسیدیم؟ گفتم: نه،چیزے نرفته ایم. گفت: چه قدر راه طولانی شده،بگو تندتر برود. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_دوم] گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به زور می بردیمش دکتر،به دکتر گفتم: چیزے ست،فقط غذا توے دلش بند نمی شود،یک سرم بزنید برویم خانه. منوچهر گفت: من را بسترے کنید. بخش سه بسترے شد،اتاق سیصد و یازده،توے اتاق چشمش که به تخت افتاد،نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است،تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد،من جا خوردم، منوچهر تمام راه و توے خانه خودش را نگه داشته بود،باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد،انگار خیالش راحت شد تنها نیستم،شب آرام تر شد،گفت: خوابم می آید ولی چیز تیزے فرو می‌رود توی قلبم. صندلی را کشیدم جلو،دستم را بالاے سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ے خوشی به ذهنش نمی آمد،هرچه با خودش کلنجار می رفت،تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، باهم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند،تفال دایی می آمد در دهانش. منوچهر خندیده بود،گفته بود: سه چهار روز دیگر صبر کنید. نباید به این چیزها فکر می کرد، خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. از خواب که بیدار شد،روے لبهاش خنده بود،ولی چشمهاش رمق نداشت،گفت: فرشته،وقت وداع است. گفتم: حرفش را نزن. گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو،اگر جاے من بود می ماندے توے این دنیا؟ روے تخت نشستم،دستش را گرفتم،گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است،رضا،محمد،بهروز، حسن،عباس،همه ے شهدا دور سفره نشسته بودند،بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام،حاج عبادیان بود،گفت: بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اے. بغلش کردم و گفتم: من هم خسته ام. حاجی دست گذاشت روے سینه ام،گفت: با فرشته وداع کن،بگو دل بکند،آن وقت می‌آیی پیش ما،ولی به زور نه. اما من آمادگی اش را نداشتم گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. گفتم: قرار ما این نبود. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به ز
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم نمی توانم دور از تو باشم. گفت: حالا می خواهم حرف هاے آخر را بزنم،شاید دیگر وقت نکنم،چیزے هست روے دلم سنگینی می کند،باید بگویم،تو هم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد،گفتم: می خواهی دوباره خواستگارے کنی؟ گفت: نه،این طورے هم راحت ترم،هم تو. دستم را گرفت،گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. کسی جاےمنوچهر را بگیرد؟محال بود. گفتم: به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند،اما روحش با کس دیگر باشد؟ گفت: نه. گفتم: پس براے من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد،او هم قول داد صبر کند،گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید،الان می‌بینم علی براے خودش مردے شده،خیالم از بابت تو و هدے راحت است. نفس هاش کوتاه شده بود،یکم راهش بردم،دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم،توے آیینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند دست کشیدند،چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم،تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست،غذا را آوردند،میز را کشیدم جلو،گفت: نه آن غذا را بیاور. با دست اشاره می کرد به پنجره،من چیزے نمی‌دیدم. دستم را گذاشتم روے شانه اش،گفتم: غذا اینجاست،کجا را نشان می دهی؟ چشمهاش را باز کرد،گفت: آن غذا را می‌گویم،چه طور نمی بینی؟ چیزهایی می‌دید که نمی دیدم و حرفهایش را نمی فهمیدم،به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدا زدم،گفت: نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقاے مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد،ریه ے سمت چپش از کار افتاده،قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توے قلبش. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد،منوچهر هم دیگر آرام نشد،از تخت کنده می شد،سرش را می گذاشت روے شانه ام و باز می خوابید،از زور درد نه می توانست بخوابد،نه بنشیند،همه آمده بودند،هدے دست انداخت گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند،نتوانست بماند،گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم،ببریدم خانه. فریبا هدے را برد. یک دفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است،آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت،پرستار داشت دستش را می بست که صداے اذان پیچید توےِ بیمارستان،منوچهر حالت احترام گرفت،دستش را زد توے خون ها که روے تشک ریخته بود و کشید به صورتش،پرسیدم منوچهر جان،چه کارے میکنی؟ گفت: روے خون شهید وضو می‌گیرم. دو رکعت نماز خوابیده خواند،دستش را انداخت دور گردنم‌.گفت: من را ببر غسل شهادت کنم. مستاصل ماندم،گفت: نمی خواهم اذیت شوی. یک لیوان آب خواست،تا جمشید یک لیوان آب بیاورد،پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت، نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روے سرش،جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد،تا نوک انگشتان پاش آب می چکید. سرم را گذاشتم روے دستش،گفت: دعا بخوا.. آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم‌،حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم،خندید،گفت: انگار تو عاشق ترے،من باید شرم حضور داشته باشم،چرا قاطی کرده اے؟ همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم،گفت: تو را به خدا،تو را به جان عزیز زهرا دل بکن. من خودخواه شده بودم،منوچهر را براے خودم نگه داشته بودم،حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد ،ولی بماند،دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا،من راضیم به رضایت،دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد. منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. دهانش خشک شده بود،آب ریختم دهانش،نتوانست قورت بدهد،آب از گوشه ے لبش ریخت بیرون،اما «یا حسین» قشنگی گفت. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_چهارم] دیگر نمی توانستم تظاهر کنم،از
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین،می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو،از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم،برانکارد آوردند،با محسن دست بردیم زیر کمرش،علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را،از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید،منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روے تخت بیمارستان نباشد،او را بردند . از در که وارد شد،منوچهر را دید،چشمهاش را بست،گفت: تو را همه جوره دیده ام،همه را طاقت داشتم،چون عاشق روحت بودم،ولی دیگر ن ی توانم این جسم را ببینم. صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد،سر تا پاش را بوسید،با گوشه ے روسرے صورت منوچهر را پاک کرد و آمد بیرون. دلش بوے خاک می خواست،دراز کشید توے پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ے کنار جوے آب،علی ریز بغلش را گرفت،بلندش کرد و رفتند خانه،تنها بر می گشت،چه قدر راه طولانی بود،احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است،اما نبود. هدے آمد بیرون،گفت: بابا رفت؟ و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند. دلم می خواست منوچهر زودتر به خاک برسد،فکر خستگی تنش را می کردم،دلم نمی خواست توے آن کشوهاے سرد خانه بماند،منوچهر از سرما بدش می آمد،روز تشییع چه قدر چشم انتظارے کشیدم تا آمد،یک روز و نیم ندیدده بودمش،اما همین که تابوتش را دیدم،نتوانستم بروم طرفش،او را هر طرف می بردند،می رفتم طرف دیگر،دورترین جایی که می شد،از غسالخانه گذاشتندش توے آمبولانس،دلم پر می زد،اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدے و دوسه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم،سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روے سینه اش،روے قلبش که آرامش بگیرم،ولی ترکش ها مانع بود،آن روز هم نگذاشتند،چون کالبد شکافی شده بود،صورتش را باز کردم،روے چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند،گفتم: این که رسمش نشد،بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اے؟من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد،هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم،علی و هدے هم حرف می زدند،گفتم: راحت شدے،حالا آرام بخواب. چشم هاش را بستم و بوسیدم،مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم،سفارش کردم توے قبر را ببینند،زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد،بعد از مراسم خلوت که شد رفتم جلو،گل ها را زدم کنار و خوابیدم روے قبرش،همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت،بعد از چند روز بی خوابی،دو ساعت همان جا خوابم برد،تا چهلم هر روز می رفتم سر خاک،سنگ قبر را که انداختند،دیگر فاصله را حس کردم. '🌼🌿' @Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_پنجم] به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[] رفت کنار پنجره،عکس منوچهر را روے حجله دید،تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود،زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزے بود اما حالا نه گفت: یادت باشد تنها رفتی،ویزا آماده شده،امروز باید باهم می رفتیم... گریه امانش نداد،دلش می خواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند،این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توے گلوش،دوید بالاے پشت بام،نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد، آنقدر که سبک شد. تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده،انگار توے خلأ بودم،نه کسی را می دیدم،نه چیزے می شنیدم،روزهاے سخت تر بعد از آن بود،نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهد،یک شب بالاے پشت بام نشستم و هرچه حرف روے دلم تلنبار شده بود زدم، دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست،عصبانی شدم،داد زدم: منوچهر خان،من دارم با تو حرف می زنم،آن وقت این کبوتر را می فرستی؟ آمدم پایین،تا چند روز نمی توانستم بالا بروم،کبوتر گوشه ے قفس مانده بود و نمی رفت،علی آوردش پایین،هر کارے کردم نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیش‌مان،گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می شود،بوے تنش می‌پیچد توے خانه،بچه ها هم حس می کنند،سلام می کند و می‌شنویم،می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند،او آنجا تنهاست و من اینجا،تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم،حالا شادے را نمی فهمم. این همه چیز تویِ دنیا اختراع شده،اما هیچ اکسیرے برای دلتنگی نیست. . آشنایان ره عشق گرم خون بخورند ناکسم گر به شکایت سوے بیگانه روم . جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت،با تنی خسته و زخم هایی در آن،که آرام آرام خود را نشان می داد،زخم هایی که می خواست سالهاے سختِ ماندن را کوتاه کند،اما زندگی در کار دیگرے بود،لحظه لحظه اش او را به خود پیوند می زد و ماندن بهانه اے شده بود براے این که این پیوند ردے بر زمین بگذارد. √|| کتاب اینک شوکران «نوشته ے مریم برادران به روایت فرشته ملکی همسر شهید منوچهر مدق» نوشته هایی است درباره ے مردانی که زخم هاے سالهاے جنگ محملی شد براے نماندن‌شان. فرشته لحظه لحظه ے زندگیش را به یاد دارد‌،شاید این روزها فراموش کند چند دقیقه پیش چه می گفت یا به کی تلفن زده بود،اما همه ے لحظاتی را که با منوچهر گذرانده بود پیش چشم دارد و نسبت به آن احساس غرور می کند. زیاد تعجب نمی‌کنی که زندگیش با منوچهر شروع شده و هنوز ادامه دارد،وقتی صداقت زندگی و پیوند روحشان را می‌بینی و می بینی عشق چه قصه ها که نمی آفریند،فقط وقتی قصه ها در زندگی واقعی تحقق می یابند، حقیقت‌شان آشکار می شود حقیقتی تلخ ولی دوست داشتنی :)✨ - پایان - '🌼🌿' @Antiliberalism