Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_دوم] گوشه ے آشپزخانه تک مبلی گذاشته ب
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_سوم]
از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به زور می بردیمش دکتر،به دکتر گفتم: چیزے ست،فقط غذا توے دلش بند نمی شود،یک سرم بزنید برویم خانه.
منوچهر گفت: من را بسترے کنید.
بخش سه بسترے شد،اتاق سیصد و یازده،توے اتاق چشمش که به تخت افتاد،نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است،تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد،من جا خوردم، منوچهر تمام راه و توے خانه خودش را نگه داشته بود،باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد،انگار خیالش راحت شد تنها نیستم،شب آرام تر شد،گفت: خوابم می آید ولی چیز تیزے فرو میرود توی قلبم.
صندلی را کشیدم جلو،دستم را بالاے سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید.
هیچ خاطره ے خوشی به ذهنش نمی آمد،هرچه با خودش کلنجار می رفت،تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتند کوه، باهم مچ می انداختند،با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند،تفال دایی می آمد در دهانش.
منوچهر خندیده بود،گفته بود: سه چهار روز دیگر صبر کنید.
نباید به این چیزها فکر می کرد، خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه.
از خواب که بیدار شد،روے لبهاش خنده بود،ولی چشمهاش رمق نداشت،گفت: فرشته،وقت وداع است.
گفتم: حرفش را نزن.
گفت: بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو،اگر جاے من بود می ماندے توے این دنیا؟
روے تخت نشستم،دستش را گرفتم،گفت: خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است،رضا،محمد،بهروز، حسن،عباس،همه ے شهدا دور سفره نشسته بودند،بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام،حاج عبادیان بود،گفت: بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اے.
بغلش کردم و گفتم: من هم خسته ام.
حاجی دست گذاشت روے سینه ام،گفت: با فرشته وداع کن،بگو دل بکند،آن وقت میآیی پیش ما،ولی به زور نه.
اما من آمادگی اش را نداشتم
گفت: اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند.
گفتم: قرار ما این نبود.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨❤️|| 📍[#پارت_چهل_و_سوم] از بیمارستان نفرت داشت،گاهی به ز
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨❤️||
📍[#پارت_چهل_و_سوم]
گفت: یک جاهایی دست ما نیست،من هم نمی توانم دور از تو باشم.
گفت: حالا می خواهم حرف هاے آخر را بزنم،شاید دیگر وقت نکنم،چیزے هست روے دلم سنگینی می کند،باید بگویم،تو هم باید صادقانه جواب بدهی. پشتش را کرد،گفتم: می خواهی دوباره خواستگارے کنی؟
گفت: نه،این طورے هم راحت ترم،هم تو.
دستم را گرفت،گفت: دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی.
کسی جاےمنوچهر را بگیرد؟محال بود.
گفتم: به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند،اما روحش با کس دیگر باشد؟
گفت: نه.
گفتم: پس براے من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم.
صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد،او هم قول داد صبر کند،گفت: از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد،اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید،الان میبینم علی براے خودش مردے شده،خیالم از بابت تو و هدے راحت است.
نفس هاش کوتاه شده بود،یکم راهش بردم،دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم،توے آیینه نگاه کرد و
به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند دست کشیدند،چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم،تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست،غذا را آوردند،میز را کشیدم جلو،گفت: نه آن غذا را بیاور.
با دست اشاره می کرد به پنجره،من چیزے نمیدیدم.
دستم را گذاشتم روے شانه اش،گفتم: غذا اینجاست،کجا را نشان می دهی؟
چشمهاش را باز کرد،گفت: آن غذا را میگویم،چه طور نمی بینی؟
چیزهایی میدید که نمی دیدم و حرفهایش را نمی فهمیدم،به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان را صدا زدم،گفت: نمی دانم چه طور بگویم،ولی آقاے مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد،ریه ے سمت چپش از
کار افتاده،قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توے قلبش.
'🌼🌿'
#زندگینامه_شهدا
#شهید_منوچهر_مدق
@Antiliberalism