Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت179 ✨روزهای آخر ابراهیم محاسنش را كوتاه كرده. اما با اين حال، نو
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت180
✨روزهای آخر
هوا خيلی ســرد بود. من تنها بودم گفتم: شــام خورديد؟ ابراهيم گفت: نه،
زحمت نكش.
گفتم: تعارف نكن، تخم مرغ درســت ميكنم. بعد هم شــام مختصری را آماده كردم.
گفتم: امشب بچه هام نيستند، اگر كاری نداريد همين جا بمانيد، كرسی هم به راهه.
ابراهيم هم قبول كرد. بعد با خنده گفتم: داش ابرام توی اين سرما با شلوار كردی راه ميری!؟سردت نميشه!؟
او هم خنديد وگفت: نه، آخه چهار تا شلوار پام كردم!
بعد سه تا از شلوارها را درآورد و رفت زيركرسی! من هم با علی شروع به صحبت كردم.
نفهميــدم ابراهيم خوابش برد يا نه، اما يكدفعه از چا پريد و به صورتم نگاه
كرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت ميبينی؟!
توقع اين ســؤال را نداشتم. چند لحظه ای به صورت ابراهيم نگاه كردم و با آرامش گفتم: بعضی از بچه ها موقع شــهادت حالــت عجيبی دارند، اما ابرام جون، تو هميشه اين حالت رو داری!
ســكوت فضای اتاق را گرفت. ابراهيم بلند شد و به علی گفت: پاشو، بايد سريع حركت كنيم. باتعجب گفتم: آقا ابرام كجا!؟
گفت: بايد سريع بريم مسجد. بعد شلوارهايش را پوشيد و با علی راه افتادند.
🌿راوی:علی صادقی،علی مقدم
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
#زندگینامه_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
@Antiliberalism