- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨
♥️||
#پارت28
پيغام را صادق به همه بچه ها داده بود. درِ خانه يكی يكی شان رفته بـود و بـه آنها سفارش كرده بود كه سر ساعت در محلِ قرار حاضـر باشند.
بـرای صـادق عجيب بود. مدتها بود كه با محمد فعاليت ميكرد؛ مبارزه می كردند، اعلاميه چاپ
می کردند، آنها را ميبردند به مساجد و جاهای ديگر پخش می كردند، اما محمد راتا آن روز آن جور شاد و سرحال نديده بود. وقتی به صادق سفارش می كـرد تـابرود و بچه ها را خبر كند تا سر قرار حاضر شوند، محمد حالت عجيبـی داشـت.
صادق، محمد را ميشناخت و با خُلقيات او بخوبی آشنا بـود امـا نميتوانسـت حدس بزند كه بابچه
ها چه كار دارد كه آن طور همه را دورِ هم جمع كرده است.
غروبِ جمعه بود. محمد و صادق سوار پيكان مرتضـی شدند و راه افتادند.
سرچهارراه سيروس، احد و كمی پايين ترمصطفی را سـواركردنـد. چهـره همـه بچه ها پر از سؤال بود. محمد با آنها چه كار دارد و حالا دارند به كجا ميروند؟
مرتضی از ميدان شوش گذشت و رفت به طرف جنوب. مقصد آنها باغی بـوددر اطراف ورامين. هر چه پايين تر می رفتند، سؤالی كه در ذهن بچه ها بودجدی ترميشد. اما همه ميدانستند كه بايد صبر كنند و منتظر شوند. وقتی به باغ بزرگـی رسيدند، انگار آنجا كسی منتظرشان بود. درِ باغ فوراً باز شد و ماشين رفت داخل.
اتاقی وسط باغ و لابه لای درختان ميوه قرار داشت. مرتضی پيكـانش را جلـو درِ اتاق نگه داشت. همه پياده شدند. منتظر هر چيزی بودند، جز آنكه به چنين جایی بيايند. اينجا نه ميدان تير بود و نه جای تمرين و نه جايی كه جلسـه يـا كلاسـی برگزار باشد. داخل اتاق گردسوزی روشن بود، محمـد گردسـوز را برداشـت وگذاشت وسط اتاق.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️