Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت27 فردای آن روز بازرگان اورا خواست و با لبخ
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت28
در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان میافتادم، یاد خاطراتم، طبیعت زیبایی دارد نوسود، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان میانداخت. من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت میکرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری میخواهند، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست. حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند، من ضد آنها خواهم بود. در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست. مهم این است، این کشور پرچم اسلام داشته باشد.
البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم. آنجا هم هیچ چیز نبود. من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم. همهاش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانههای نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه. در این اتاقها روی خاک میخوابیدیم، خیلی وقتها گرسنه میماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم. یک روز بعداز ظهر تنها بودم، روی خاک نشسته بودم و اشک میریختم.
غاده تا آنجا که میتوانست نمیگذاشت که مصطفی اشکش را ببیند، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه میکند. آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی. گفت: من میدانم زندگی تو نباید اینطور باشد. تو فکر نمیکردی به این روز بیفتی. اگر خواستی میتوانی برگردی تهران. ولی من نمیتوانم، این راه من است، خطری برای خود انقلاب است. امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم میایستم. غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم، من نمیتوانم اینجا بمانم. مصطفی گفت: تو آزادی، میتوانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد گفت: میدانی که بدون شما نمیتوانم برگردم. اینجا هم کسی را نمیشناسم با کسی نمیتوانم صحبت کنم. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی میآیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمیشود. مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود، انگار تشهد بخواند، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید، نه به خاطر من.
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
❥"✿°↷ ⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾. #پارت27 نشستم بالای سر بچّه تا روشنایی، صبح کردم
❥"✿°↷
⸾• بــَـࢪمـَــــداࢪِعـــــ♡ــــــشق 𖥸 ˼•⸾.
#پارت28
«سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم. گرچه بی تو ماندن در خانه برایم بسیار سخت بود، ولیکن یک شب را تنهایی در این جا به سر آوردم. مدام تو را این جا می دیدم. خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی، که بعد از خدا و امام، همه چیز من هستید. ان شاءالله که سالم می رسید. کمی میوه گرفتم، نوش جان کنید. تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصا آن کوچولوی خوابیده در شکم، که مدام گرسنه است. از همه ی شما التماس دعا دارم. ان شاءالله به زودی، به خانه ی امیدم می آیم.
حاج همت 12 / 7/ 67
پایان
#زندگینامه_شهدا
@Antiliberalism
Anti_liberal🚩
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - - ✨♥️|| #پارت27 محمد گفت: «باور كنيد داشتم ميرفتم جنس بياور
- - - ꧁بر مــــدار عشـــ♡ــــق꧂ - - -
✨♥️||
#پارت28
پيغام را صادق به همه بچه ها داده بود. درِ خانه يكی يكی شان رفته بـود و بـه آنها سفارش كرده بود كه سر ساعت در محلِ قرار حاضـر باشند.
بـرای صـادق عجيب بود. مدتها بود كه با محمد فعاليت ميكرد؛ مبارزه می كردند، اعلاميه چاپ
می کردند، آنها را ميبردند به مساجد و جاهای ديگر پخش می كردند، اما محمد راتا آن روز آن جور شاد و سرحال نديده بود. وقتی به صادق سفارش می كـرد تـابرود و بچه ها را خبر كند تا سر قرار حاضر شوند، محمد حالت عجيبـی داشـت.
صادق، محمد را ميشناخت و با خُلقيات او بخوبی آشنا بـود امـا نميتوانسـت حدس بزند كه بابچه
ها چه كار دارد كه آن طور همه را دورِ هم جمع كرده است.
غروبِ جمعه بود. محمد و صادق سوار پيكان مرتضـی شدند و راه افتادند.
سرچهارراه سيروس، احد و كمی پايين ترمصطفی را سـواركردنـد. چهـره همـه بچه ها پر از سؤال بود. محمد با آنها چه كار دارد و حالا دارند به كجا ميروند؟
مرتضی از ميدان شوش گذشت و رفت به طرف جنوب. مقصد آنها باغی بـوددر اطراف ورامين. هر چه پايين تر می رفتند، سؤالی كه در ذهن بچه ها بودجدی ترميشد. اما همه ميدانستند كه بايد صبر كنند و منتظر شوند. وقتی به باغ بزرگـی رسيدند، انگار آنجا كسی منتظرشان بود. درِ باغ فوراً باز شد و ماشين رفت داخل.
اتاقی وسط باغ و لابه لای درختان ميوه قرار داشت. مرتضی پيكـانش را جلـو درِ اتاق نگه داشت. همه پياده شدند. منتظر هر چيزی بودند، جز آنكه به چنين جایی بيايند. اينجا نه ميدان تير بود و نه جای تمرين و نه جايی كه جلسـه يـا كلاسـی برگزار باشد. داخل اتاق گردسوزی روشن بود، محمـد گردسـوز را برداشـت وگذاشت وسط اتاق.
#تکه_ای_از_آسمان🍃
زندگینامه شهید محمد بروجردی♥️
Anti_liberal🚩
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵• #پارت27 شکستننفس: جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم
•✵𖣔✨⊱سـلامبࢪابراهیـم⊰✨ 𖣔✵•
#پارت28
یدالله:
ابراهیم در يکی از مغازههای بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتی ديدم که خيلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشــش بود. جلوی يک مغازه،کارتنها را روی زمين گذاشت.
وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سالم کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاری عيبه، اين کاری هم که من انجام ميدم برای خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچی نيستم. جلوی غرورم رو ميگيره!
گفتم: اگه کســی شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاری و... خيليها ميشناسنت.
ابراهيــم خنديد وگفت: ای بابا، هميشــه كاری كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.
يكی از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟
راوی:سیدابوالفضلکاظمی
زنـدگۍنامھشهیـدابࢪاهیمهادۍ💜✨
@Antiliberalism