ندارد هیچکس در دل این زندان نشان از من نه من دارم خبر از خانه‌ام؛ نی خانمان از من . نسیمی‌گر گذر می‌کرد؛ دل چون غنچه وا می‌شد ولی آن هم گریزان ست؛ چون تاب و توان از من . تن من با دل زندان و زندانبان شده همرنگ پذیرایی کند با تازیانه، این میزبان از من . به حال من، دلِ آن آهن زنجیر می‌سوزد نمی‌خواهد که گردد دور؛ زنجیرِ گران از من . سَرَم را جز سر زانو کسی در بر نمی‌گیرد صبا، لطفی خبر بر غمگسارانم رسان از من . در زندان به روی ام باز خواهد شد؛ ولی روزی که نَبوَد هیچ باقی غیر مشتی استخوان از من . بر سیل ستم اِستاده و نستوه چون کوهم نمی‌یابند عجز و لابه هرگز، دشمنان از من . الهی من هم از تو همچو زهرا مرگ می‌خواهم به لب آورده ام جان؛ گیر ای جانانه جان از من . استاد علي انسانى .