#امام_کاظم__ع__روضه
ندارد هیچکس در دل این زندان نشان از من
نه من دارم خبر از خانهام؛ نی خانمان از من
.
نسیمیگر گذر میکرد؛ دل چون غنچه وا میشد
ولی آن هم گریزان ست؛ چون تاب و توان از من
.
تن من با دل زندان و زندانبان شده همرنگ
پذیرایی کند با تازیانه، این میزبان از من
.
به حال من، دلِ آن آهن زنجیر میسوزد
نمیخواهد که گردد دور؛ زنجیرِ گران از من
.
سَرَم را جز سر زانو کسی در بر نمیگیرد
صبا، لطفی خبر بر غمگسارانم رسان از من
.
در زندان به روی ام باز خواهد شد؛ ولی روزی
که نَبوَد هیچ باقی غیر مشتی استخوان از من
.
بر سیل ستم اِستاده و نستوه چون کوهم
نمییابند عجز و لابه هرگز، دشمنان از من
.
الهی من هم از تو همچو زهرا مرگ میخواهم
به لب آورده ام جان؛ گیر ای جانانه جان از من
.
استاد علي انسانى
.