از سفر آمدی و روشن شد چشم هایی که تارتر شده اند از سفر آمدی به جمعی که همگی دست بر کمر شده اند آمدی تا بگوییَم بر نی نشده دخترت فراموشت شانه ام یاریَم اگر که کُند می شود دست هایم آغوشت زخم های تو را شمردم که یک به یک نذر بوسه ای دارم چه قدر زخم بر لبت داری چه قدر بوسه من بدهکارم با همان بوی سیب و آن لبخند در شبی سوت و کور آمده ای رنگ و رویت چرا عوض شده است تو مگر از تنور آمده ای!؟ بعد از این دست بادها ندهم گیسوان تو را که شانه کنند من نمردم که سنگ ها هر بار زخم پیشانیت نشانه کنند رنگ و رویم پریده می دانی چند روزی گرسنه خوابیدم شده کوتاه چادرم یعنی خویش را بین شعله ها دیدم دختران، گرم بازی أمّا من با عمو حرف می زدم آرام گله از چشم های نامحرم از یتیمی از آن همه دشنام دختری که مقابلم انداخت باز هم نان پاره ی خود را جان بابا به گوش او دیدم هر دوتا گوشواره ی خود را گیسوانی که داشتم روزی کربلا تا به شام کم کم سوخت خواستم تا که شعله بردارم نوک انگشت های من هم سوخت لکنتم بیشتر شده، خوب است لکنت دخترانه شیرین است لهجه ام را ببین عوض شده است چه قدر دست زجر سنگین است @Arshiv_Gholam