عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سیزدهم ] با همهمه و صدای ماشین های اطرافم ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خدایا این گردنه حتما تکه ای از بهشت توست. مناظر بکر و چشم نواز آن باعث می شد از سرعتم بکاهم و خودم را غرق در زیبایی اطرافم کنم. جاده شلوغ بود و قطعا خبری از راهزنان نبود. پس با خیال راحت حرکت می کردم و محو این خیال انگیز شده بودم. چیزی تا ویلا نمانده بود کنار آبشار کوچکی که از لای چندتخته سنگ نه چندان بلند سرازیر شده بود توقف کردم و هوای پاک آنجا را به اعماق وجودم کشیدم. چرا اینهمه مدت از آن شهر و خانه کسالت آور و پر از تنهایی بیرون نزدم؟ میوه فروشی محلی در کنار آبشار صندوق های میوه اش را چیده بود و کاسبی می کرد. کمی میوه گرفتم و بازهم حرکت کردم. به ویلا که رسیدم ریموت را زدم و وارد حیاط شدم. ماشین را پارک کردم و قفل درب ورودی را باز کردم و با خریدهایم وارد ویلا شدم. همه جا مرتب بود اما گرد و خاک زیادی روی تک تک وسایل آنجا انباشت شده بود. وسایل را روی اپن گذاشتم و به سختی شومینه را روشن کردم. درست بود که فصل بهار هوا سرد نبود اما شبهای این بالا در هر فصلی غیر قابل تحمل بود و بدون استفاده از وسایل گرمایشی امکان نداشت سرما به عمق جان رسوخ نکند. یخچال را به برق زدم. درب یخچال را که باز کردم از بوی ماندگی محیط آن حالم بهم خورد. دوباره از برق درآوردم و شروع به شستن آن کردم. بعد وسایل را در آن جای دادم. ویلا را گرد گرفتم و خسته گوشه ی کاناپه ولو شدم. چشمم را که باز کردم عصر شده بود. چندساعت خوابیده بودم. صدای شکمم گرسنگی را به رخم می کشید. چند ساندویچ سرد آماده گرفته بودم. بعد از خوردن ناهار عصرگاهی ام تصمیم گرفتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و چادر ماشینم را که فراموش کرده بودم روی آن کشیدم و راهی شدم. هوا کم کم سرد میشد. از اکثر ویلا ها صدای شادی و قهقهه خنده می آمد. صدای جمعی شاد که حاصل دورهمی چندین نفر بود. این تنهایی چگونه به زندگی ام آوار شده بود که چنین غرق کرده بود مرا. تنگی آغوش تنهایی گاهی چنان روحم را میفشرد که حس خفگی می کردم. نفس کسی را بیخ گردنم حس کردم و با یکه ای برگشتم. _ ... میخوای؟ کمی با بهت نگاهش کردم و گفتم: _ چی داری؟ _ ... و .... و ..... _ دو شیشه ... _ آدرس ویلاتو بده میارم برات. _ همین الآن به خودم بده _ نمیشه نوکرتم. اینجوری روال کار من نیست لو میرم. _ پس مشتری نیستم. نمیخوام. _ اینجا فقط من دارم. پیدا نمیکنی _ مهم نیست. _ عه ما گفتن بود خودم را به ویلا رساندم و از حرص نوشابه ام را سرکشیدم. "عجب آدم کنه ای بود" تلویزیون را روشن کردم و ماهواره را تنظیم کردم و غرق شبکه های آنور آبی شدم. روی تکه فرش کنار شومینه خوابم برده بود که با صدای درب ویلا بیدار شدم. دیروقت بود و من اینجا کسی را نداشتم. چاقو را توی جیبم گذاشتم و با تردید درب را باز کردم. مرد جوان توی چشمم زل زد و کیسه پلاستیک را به دستم داد. _ این چیه آوردی؟ _ داش... ما مشتریمونو همینجوری از دست نمیدیم. _ من که گفتم نمیخوام. آدرس ویلامو از کجا آوردی؟ _ فرشته ها بهم دادن و قهقهه ی مضحکی زد. اخمم را درهم کشیدم و نگاهش کردم. _ بدغلقی نکن داش... حالشو ببر. من تو اون ماشین سفید میشینم تا پولشو بیاری. درب ویلا را محکم بهم کوبیدم و با پول نزد او بازگشتم. _ مکان پکان نمیخوای؟ همه جور دارم ها... قاطی پاتی. دم و دودی. خوش گذرونی... _ اهلش نیستم. دیگه هم این ورا نبینمت. _ ای به چشم. ماشین را با تیک آف از من دور کرد. آنقدر ذهنم درگیر شده بود که تا چند ساعت نتوانستم بخوابم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal