•𓆩💞𓆪• . . •• •• کت و دامن آجری ام را روی تخت میاندازم،عکسش را میگیرم و برای فاطمه میفرستم. ... 💙fateme💙 is typing..... مینویسد: (نه رنگش خوب نیست)... شماره اش را میگیرم،بلافاصله جواب میدهد +:الو؟ :_پس چی بپوشم؟ +:ببین،یه پیراهن سبز داشتی،اونو بپوش میپرسم: :_خوبه اون؟ با اطمینان میگوید: +:آره اون قشنگه. ************* لباس هایم را عوض میکنم. از شدت اضطراب،کف دست هایم عرق کرده است. روی تخت مینشینم. طاقت نمیآورم. بلند میشوم و در طول اتاق راه میروم. صدای موبایل میآید،به خیال اینکه فاطمه است، پیام را باز میکنم،اما عمو وحید است... (بی معرفت نباید یه خبر به من بدی؟) آب دهانم را قورت میدهم،از بعدازظهر هربار خواستم با او صحبت کنم،شرم و حیا مانع شد. مینویسم: (ببخشید عمو،شرمنده،روم نشد).. تماس میگیرد،رد تماس میدهم. مینویسد: (حالا چرا حرف نمیزنی؟) مینویسم: (نمیتونم عمو،حالم خوب نیست... فک کنم الان بدحال ترین آدم روی زمین باشم). مینویسد: ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💞𓆪•