💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:برو به سلامت... بیخبرم نذار..خداحافظ :_خداحافظ تلفن را روی تخت میاندازم. من چقدر نازک نارنجی شده ام! به طرف کمد میروم. پیراهن بلند توسی میپوشم و روسری سفید با طرح های توسی... رنگ مرده! گرد مرگ به تمام جوانیم پاشیده ام! نگاهی به خودم در آینه میاندازم،چقدر این دختر درون آینه برایم غریبه است. شاید اگر صبر می کردم زمان حلال تمام این مشکلات می شد... اما نه! گذشت زمان نه عقاید من را تغییر می دهد و نه تفکرات پدر و مادرم را... گذشت زمان سیاوش را امیدوارتر می کند و من را درگیرتر... نباید بیشتر از این وقت تلف کنم. از اتاق بیرون میروم. جنب و جوش عجیبی بر خانه حاکم است. خدمتکارانی که فقط در مهمانی های بزرگ میآمدند، گوشه و کنار خانه میبینم. این همه تقلا،فقط برای یک مهمانی کوچک هشت نفره؟؟ صدای مامان را از گوشه ی سالن میشنوم،به طرفش میروم. مشغول صحبت با تلفن است. هنوز متوجه حضور من نشده... :_آره دیگه،یهویی شد... :_نه خواستگاری که نیست... بله بُرون عه یه جورایی... :_سلامت باشین... آره دیگه این دو نفر همدیگه رو خیلی وقته میشناسن... مام گفتیم همه چی رسمی بشه... به طرف آشپزخانه میروم. مامان و بابا واقعا خیال میکنند من از روی علاقه میخواهم با مسیح ازدواج کنم. از فکرش پوزخندی روی لب هایم کش میآید. من...علاقه...آن هم به مسیح...؟! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝