عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_چهارصدوچهارده صدای طلا، ناجی‌ام میشود و مرا از خیال . :
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سرش را پایین انداخته و در را کامل باز نمیکند. با لحن قاطعی او را از علت آمدنم آگاه میکنم:باید باهات حرف بزنم بدون اینکه سرش را بلند کند میگوید :بفرمایید نگاهی به اطراف میکنم و میگویم:اینجا نمیشه... از بالای سرش، سرک میکشم و داخل اتاق را میبینم. سعی میکنم شیطنت لحنم را کم کنم و همچنان جدی به نظر برسم :مهمون نمیخوای همسایه؟ برای چند صدم ثانیه سر بلند میکند و در چشمهایم خیره میشود. مست تیله‌های براق قهوه‌ای‌اش میشوم که در این روشنایی ظهر، روشن‌تر به نظر میرسد. سریع نگاهش را میدزدد و کنار میکشد. آرام، "یااللّه" میگویم و وارد اتاق میشوم. نیکی با چشمهای گرد شده نگاهم میکند. سعی میکنم خنده‌ام را کنترل کنم: باید صندلهامو بیرون درمیآوردم؟ببخش همسایه، حواسم نبود....ولی مطمئن باش تمیزه... خیالت راحت... با تعجب همچنان نگاهم میکند. حق دارد. حتی خودم هم نمیدانم چرا در کنار او، به جنبه‌های دیگری از درون مسیح پی میبرم. اما باید خودم را کنترل کنم. میترسم این وابستگی، بعدها کار دستم بدهد. میگویم: نهار آماده است... حس میکنم چهره‌اش دمغ میشود: میل ندارم نباید خودم را ببازم. باید مثل یک فرمانده جنگی حواسم به اوضاع باشد. لحنم را جدی میکنم و دلخور، میگویم: گفتی سرقولم باشم....هستم، خیالت راحت چشم از صورتم میگیرد و گلهای قالی را نگاه میکند. :_اما تو هم باید سر قولت باشی... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝