💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بلند میشود و "سلام" میدهد. ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش بردارم. دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم. یک قدمی‌اش که میرسم میایستم. کیف و موبایل را روی میز،جلوی نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از او بگیرم. نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند. آرام میپرسد:خوبین؟ متوجه موقعیتم میشوم. سری به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ی مصلحتی،گلویم را صاف میکنم. صورتم را برمیگردانم:به چی میخندیدین؟ طلا میگوید:خاطره ی اردکتون رو برا خانم تعریف کردمـ... نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد. دوباره به طرف نیکی برمیگردم. با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه نیکی تعریف کن،تا بهتر بدونه من چه آتیش‌پاره ای بودم.... نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد. طلل، "چشم، بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد. کاش نمیرفت... من از تنها شدن با تو میترسم دختربچه‌جان! من که مست خنده‌هایت میشوم... اگر واقعا زنم بودی که ممکن بود سنگ‌کوب کنم... "دامادی از ذوق زدگی‌ مرد" خنده‌ام میگیرد. بعید نیست... اما حیف که از آن من نخواهی شد . راستی! چند روز از آن قول مسخره و بیجا گذشته است؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝