💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:نیکی‌جان به من نگو زنعمو.. میخواهم چیزی بگویم که دستش را بالا میآورد. +:میدونم قبل از اینکه عروس این خونه بشی،زنعموت محسوب میشدم.. ولی باید قبول کنیم مادرشوهر خیلی نزدیکتر از زنعمو عه.. مظلوم و مطیع،سرم را پایین میاندازم. :_خب پس چی بگم؟؟ +:بگو شراره... :_وای نه زنعمو... خیلی بی‌ادبیه من به شما بگم شراره... اصلا حرفشم نزنین.. +:پس بگو مامان.. :_چی؟ +:بگو مامان دیگه.... لطفا.. ناچار،سر تکان میدهم. میترسم از روزی که این ماجرا تمام شود و من و مسیح بمانیم و تغییراتی که در خانواده ایجاد کرده‌ایم. :_راستی.. شما میخواستین به من یه چیزی بگین.. زنعمو مشتاق سرتکان میدهد. +:آره آره... بدو بیا بشین اینجا تا برات بگم... صندلی را عقب میکشم و کنار زنعمو مینشینم. *مسیح* میله‌ی زیر دست چپم را به سمت خودم میکشم و میچرخانمش. توپ قل میخورد و با سرعت وارد دروازه‌ی مانی میشود. نگاهی به مانی میاندازم و میگویم :_چهارده به یازده.. مانی توپ را زیر پای دروازه‌بانش میگذارد و با شدت پرتابش میکند. +:میبینم رابطه‌ات با نیکی خیلی خوب شده. نگاهم را از توپ نمیگیرم. دفاعم را چپ و راست میکنم تا مانی قدرت حرکت پیدا نکند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝