💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . +:باید بریم بیمارستان... :_لازم نیست... +:چرا لازمه،شاید عصب دستت رو بریده باشی.. اصلا شاید به شریان اصلی آسیب رسونده باشی... مسیح هیچ نمیگوید،فقط در چشمهایم خیره میشود.آرام،بدون اینکه نگاه از من بگیرد،بلند میشود. :_نیازی به بیمارستان نیست...بریم و روی موزاییکهای نارنجی وسط پیاده‌رو شروع به راه رفتن میکند. چند ثانیه،مات و مبهوت نگاهش میکنم. به خودم میآیم.پاتند میکنم و کنارش میرسم. +:ولی اگه خونریزی... میایستد،من هم. به طرفم برمیگردد.رگه‌های سرخ خون،سفیدی چشمانش را شبیه منظره‌ی غروب کرده. :_هیچی نگو نیکی لطفا.. در شبِ چشمانش غرق میشوم. مردمکهایش تلوتلو میخورند و میلرزند.غصه‌ی عمیقی درونشان نشسته. دلیلش را نمیدانم.مسیح نگاهش را از صورتم میگیرد. آهی میکشد و حرکت میکند. شانه به شانه‌اش راه میافتم. به نظرم به سکوت احتیاج دارد.سکوت و هوای آزاد... یک لحظه،یاد صحنه‌ای که دیدم میافتم. مسیح،محکم آرش را به مبل چسبانده بود و هر لحظه ممکن بود،با فشار دستش،او را خفه کند. آرش دست و پا میزد و سعی میکرد از زیر دست مسیح فرار کند. کنجکاوی مثل پرنده‌ای در قفس،خودش را به در و دیوار مغزم میکوبد و سعی دارد در قالب سوالی،از دهنم بیرون بجهد. اما حالا نباید چیزی بگویم.باید صبر کنم تا مسیح خودش لب بگشاید. بین او و آرش هرچه که گذشته،من حق را به مسیح میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝