📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . بعضیا واسه زیردست و زیر منت بودن آفریده شدن..دوست دارن مدام چشمشون به دست یکی دیگه باشه.. دانیال با هر دو دست روی میز می کوبد و بلند می شود. من هم.. مثل دو شیر در کمین... او آماده ی تهاجم و من حاضر به دفاع از قلمروام. شهره،همسر رادان،بلند و با لحن ملامت باری می گوید:دانیال...بسه لطفا... دانیال نگاهی به جمع می اندازد،زیرلب "ببخشید" می گوید و به سرعت از میز فاصله می گیرد. رادان لبخندی تصنعی می زند و به سختی لب هایش از هم فاصله می گیرند:من از طرف دانیال از شما معذرت می خوام،ببخشید و هم زمان با شهره،از جا بلند می شوند و به طرف دانیال می روند. لبخندی ناخودآگاه روی صورتم می نشیند. خیالم نسبتا راحت شد. عدم حضور دانیال با نگاه های گاه و بی گاهش،امنیت را بر میزمان حاکم می کند. مانی با لبخندی به استقبال جشن پیروزی ام می آید: اشتهام باز شد.. تو چی مسیح؟ رو به نیکی می گویم:نیکی جان چی می خوری برات بریزم؟ نیکی ملامت بار نگاهم می کند. چیزی در چشم هایش جریان دارد که من نمی شناسمش. چیزی مثل ناراحتی مثل غصه.. مثل غم.... آرام می گوید:میل ندارم..می رم یه کم هوا بخورم.. و سریع از جا بلند می شود. قبل از اینکه بتوانم جلویش را بگیرم به طرف باغ می رود. میخواهم بلند شوم که مانی می گوید: مسیح...بذار راحت باشه،یه کم اجازه بده تنها بمونه... ناچار سرجایم می نشینم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝