📚
⏝
֢ ֢
#عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_ششصدوشصتویک
اصلا تمرکز ندارم
:_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد...
بلند میشوم،باید بفهمم چه شده.
:_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟
+:زود بیا که نهار بخوریم
ضعف کردهام،از پلهها که بالا میروم زانوهایم میلرزند.
موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد.
واقعا نگران شدهام.
نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟
دوباره و سه باره شمارهی عمو را میگیرم.
نه،خبری نیست!
در آینهی اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روی ماه و ستارهی گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟
پسدادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان
دوباره به سالن میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.
مامان با دیدنم میگوید
+:بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی
لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم.
🔖لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
¤📄به قلم:
#فاطمه_نظری
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰─
@Asheghaneh_Halal
.
📚
⏝