••📚🔗
[
#داستان]
قسمت پنجم 🏴
از اون روز دیگه کارم شروع شده بود
اوایل دو روز یا سه روز یه بار باهم چت میکردیم📱
صحبت میکردیم
نظر میدادیم
بحث میکردیم
از علایقمون میگفتیم
از عقایدمون و از هردری سخنی بود...
کم کم تایم صحبت هامون زیاد و زیاد تر شد ⏰
از دو سه روز یه بار شد روزی یه بار
از روزی یه بار شد هر شب و صبح
و کم کم کل روز باهم در ارتباط بودیم ... 🤕
منی که نفس نفس زدنم توی هیئت میگذشت
منی که گوش به فرمان حرفای مادرم بودم
منی که دست بوس و عصای دست پدرم بود
منِ سیدِ مومنِ نماز خونِ مسجد برو
منِ شاگرد اولِ دانشگاه
پسر گل گلاب خاندان
حالا کاملا متفاوت شده بودم... 🤦🏻♂
وقتی صدای اذان میومد دیگه رها نمیکردم کارامو
نمازم شده بود آخر آخر وقت نزدیک قضا شدن
وقتی مادرم ازم کمک میخواستن با دل و جون نمی رفتم سمتشون...
کلیم غر میزدم و کار میکردم
مسجد که دیگه اصلا پام رو هم نمیذاشتم
همه فهمیده بودن یه چیزی شده
یه اتفاقاتی افتاده
فقط خودم بودم ک انکار میکردم 🙄
قبول نمیکردم و محکم میگفتم اشتباه میکنید
منی که تو صورت نامحرم نگاه نمیکردم حالا شبانه روز با اون دختر خانم چت میکردم 🥺
شماره اش و گرفته بودم
و توی واتساپ باهم صحبت میکردیم
اسمش "هستی" بود
اوایل روم نمیشد صداش بزنم
ولی کم کم نه تنها صدا میزدم اسمشو
که حتی کلیم ایموجی های قلب و این چیزا واسش میفرستادم 😍❤️🤩
میفهمیدم که مذهبیه
ولی اونم عین من انگاری گیر افتاده بود...😓
〰❁🍂❁🖤❁🍂❁〰
☟︎︎︎لطفاحمایتکنید☟︎︎︎
‒━❀🌸❀━✿━❀🌸❀━‒
@Asheghaneh_Shahadat
‒━❀🌸❀━✿━❀🌸❀━‒