💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید. -تق تق🚪 -بله..بفرمایید -سلام آقاسید -تا گفتم آقاسید یه برقی تو چشماش😍 دیدم و اینکه سرشو پایین انداخت و گفت: سلام خواهر...بله؟!کاری داشتید؟! و بلند شد و به سمت در رفت و دررو باز 🚪گذاشت انگار جن دیده نمیدونم چرا ولی حس میکردم از من بدش میاد.😒 همش تا منو میدید سرشو پایین مینداخت...تا میرفتم تو اطاق اون بیرون میرفت و از این کارها.😏 -کار خاصی که نه...میخواستم بپرسم چجوری عضو بشم.. -شما باید تشریف ببرید پیش زهرا خانم ایشون راهنماییتون میکنن.😌 -چشممم...ممنونم -دلم میخواست بیشتر تو اطاق بمونم ولی حس میکردم که باید برم و جام اونجا نیست...😐 از اطاق سید که بیرون اومدم دوستم مینا🙋 رو دیدم -سلام -سلام...اینجا چیکار میکردی؟! یه پا بسیجی شدیا..از پایگاه مایگاه بیرون میای😁 -سر به سرم نزار مینا..حالم خوب نیست . -چرا؟! چی شده مگه؟! -هیچی بابا...ولش....ولی شاید بتونی کمکم کنی و بعدا بهت بگم..خوب دیگه چه خبر؟! -هیچی. همه چیز اوکیه.ولی ریحانه -چی؟! -خواهر احسان اومده بود و ازم خواست باهات حرف بزنم -ای بابا...اینا چرا دست بردار نیستن...مگه نگفته بودی بهشون؟!😠 -چرا گفتم...ولی ریحان چرا باهاش حرف نمیزنی؟؟ -چون نمیخوامش...اصلا فک کن دلم با یکی دیگست😏 -ااااا...مبارکه...نگفته بودی کلک..کی هست حالا این اقای خوشبخت؟!😅 -گفتم فک کن نگفتم که حتما هست -در حال حرف زدن بودیم که آقاسید از دفتر بیرون اومد و سریع از جلوی ما رد شد و رفت و من چند دقیقه فقط به اون زل زدم و خشکم زد.این همه پسر خوشتیپ تو حیاط دانشگاه بود ولی من فقط اونو میدیدم😑 -ریحانه؟!چی شد؟! -ها ؟!؟...هیچی هیچی! -اما وقتی این پسره رو دیدی... ببینم...نکنه عاشق این ریشوعه شدی؟! -هااا؟!...نه -ریحانه خر نشیا اینا عشق و عاشقی حالیشون نیس که فقط زن میخوان که به قول خودشون به گناه نیوفتن اصلا معلوم نیست تو مشهد چی به خوردت دادن اینطوری دیوونت کردن😤 -چی میگی اصلا تو...این حرفها نیست...به کسی هم چیزی نگو -خدا شفات بده دختر -تو توی اولویت تری -ریحانه ازدواج👰 شوخی نیستا -میناااا...میشه بری و تنهام بزاری؟! -نمیدونم تو فکرت چیه ولی عاقل باش و لگد به بختت نزن😕 -بروووو مینا رفت و من موندم و کلی افکار پیچیده تو سرم...نمیدونستم از کجا باید شروع کنم. ادامه دارد...🍃 💟 @asheghaneh_halal 💜⚜💚⚜💜⚜💚⚜💜