🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_پنجاه_وچهار
♡﷽♡
ابوذر نفس عمیقی کشید و گفت:من خیلی مقدمه چینی بلد نیستم! خب راستش اینه که یکی از
دوستان من چند وقتیه که حس میکنه علاقه ای به شما پیدا کرده و خواسته من واسطه بشم و از
شما اجازه بگیرم برای خواستگاری!
شیوا مات مانده بود. باورش نمیشد!این دیگر چه معادله ای بود که خدا برایش طرح کرده بود؟
ابوذر پرسید:نظرتون چیه؟
شیوا قدری به خودش مسلط شد و گفت:آقا ابوذر من ...بهشون بگید جواب من منفیه!
_شیوا خانم شما که هنوز ندیدنشون!خب لا اقل بزارید باهاتون صحبت کنه بعد نظرتونو بگید.
_مسئله شخص ایشون نیست!من قصد ازدواج ندارم نه ایشون نه هیچ کس دیگه...دلیلشم
خودتون میدونید....
_من هیچی نمیدونم شیوا خانم
شیوا بغضش را قورت دادو گفت:در جوونمردی شما شکی نیست.ولی گذشته که فراموش
نمیشه!میشه؟
ابوذر جدی گفت:شما دارید در مورد کدوم گذشته حرف میزنید؟من که چیزی یادم نمیاد.
شیوا با بغض تلخندی میزند.او ابوذر بود و جز این هم از او انتظار نمیرفت. خودش را زده بود کوچه عمر چپ تا شیوا را از آب شدن نجات دهد!مردانگی کوران میکرد در وجودش که اینطور هوای حجالت شیوا را داشت!
شیوا با همان صدای لرزان گفت:بیایید و بگذرید آقا ابوذر.
_من کاره ای نیستم که بگذرم یا نگذرم!
من فقط میگم یکم بیشتر فکر کنید....
شیوا با خود اندیشید نه گفتن به آن رفیق ندیده خیلی راحت تر از حرف روی حرف ابوذر آوردن
است...سرش را پایین گرفت و با شرم گفت:پس هر جور شما صلاح میدونید!
ابوذر لبخندی زد و از جایش بلند شد:تصمیم عاقلانه ای بود شیوا خانم!رفیق من نه یکی دیگه!به
ازدواج جدی فکر کنید.آینده شما نباید فدای گذشتتون بشه!
بہ قلم🖊
"
#نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃
@asheghaneh_halal
🎀🍃