🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_صد_و_پنجاه_وهفت
♡﷽♡
شهرزاد با ذوق دستهایش را به هم میزند و میگوید:معماری! عاشق معماریم!خصوصا معماری
اصیل ایرانی...وای آیه خیلی جذابه.اون ترکیب آبی و فیروزه ای آرامش بخش!اون مناره ها و گنبند
های جادویی!خیلی قشنگه خیلی
بعد چینی به پیشانی انداخت و گفت:آیین مثل بابا و مامان دکتر شد ولی من واقعا از پزشکی بدم
میاد
آیه با لبخند میگوید:چه جالب !مادرتم پزشکه!؟
_اوهوم البته اون یه دکتر عمومیه! نخواست ادامه بده بعدش جامعه شناسی خوند!الان هم
دانشگاه تدریس میکنه.
_واقعا جالبه.
_خوب مخ دختر مردمو به کار گرفتیا!
هر دو به سمت صدا برگشتند و پشت سر خود دکتر والا و آیین را دیدند.آیه با احترامشان از جا
برخواست و به هر دو سلامی داد.
دکتر والا با خوشرویی جوابش را داد و آیین چیزی شبیه سلام زمزمه کرد.
شهرزاد خودش را لوس کرد و گفت بابا حمید شما و آیین که همش سر کارید و وقتی برای من
ندارید.
آیین دستهایش را در جیبش میکند ومیگوید:کسی اجبار نکرده بود که بیایی اینجا!
شهرزاد تنها ادایش را در آورد و آیه را به خنده انداخت.
دکتر والا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ما میتونیم برسونیمت خانم سعیدی.
آیه تشکر کنان گفت:نه ممنونم دکتر ...
_این یه تعارف نیست آیه خانم! یه درخواست واقعیه.
آیه با خنده میگوید: بله بله متوجهم. ولی کسی قرار بیاد دنبالم...
آیین بازوی شهرزاد را میگیرد و از جایش بلند میکند. و شهرزاد در همان حین میگوید:راستی بابا
آیه قول داده که ببرتم و جاهای دیدنی تهرانو نشونم بده!
بہ قلم🖊
"
#نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃
@asheghaneh_halal
🎀🍃