عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_صد_و_شصت_ونه ♡﷽♡ یادم آمد. این آغوش،این گرما...درست بیست و چهارسال پیش
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ عقیقم را لمس میکنم. او هم نبضش تند میزند. او هم جفتش را شناخته گویا. دوباره نگاهش میکنم که همراه دکتر والا به جلو راه می افتد. آیین چمدانش را میبرد و شهرزاد روی شانه ام زد و گفت:بزن بریم که امشب میخوایم بترکونیم. بی حرف با او هم قدم میشوم. می اندیشم:خواب نیست؟ واقعیت دارند؟ حالا نامش چیست؟ کابوس واقعی یا رویای واقعی! وای خدایا سرم داشت منفجر میشد. عقیق را دوباره لمس میکنم. به آیین نگاه میکنم او برادر من است؟ کمِ کم سی سال سن دارد! مگر میشود از من بزرگتر باشد؟شقیقه هایم را لمس میکنم!حالم ناخوش است... شهرزاد میگوید: چت شده آیه حالت خوبه؟ آیین به سمت ما بر میگردد خیره نگاهم میکند. بغض دارم.تازه متوجهش شدم. با بدبختی قورتش میدهم و میگویم: چیزی نیست.یکم سرم درد میکنه اجازه مرخصی میدی عزیزم؟ متعجب میگوید: میخوای بری؟ تازه مامان اومده میخوایم بریم رستوران. تلخندی میزنم و میگویم: شرمنده ام عزیزم حالم واقعا مساعد نیست برای همراهیتون! آیین نزدیکم میشود:اتفاقی افتاده؟ دروغ میگویم:نه چیزی نیست...فقط با اجازتون من دیگه برم خونه... دیگر کنار ماشینها رسیده بودیم. دکتر والا نگاهم میکند و میگوید:آیه خانم چرا میخوای بری؟ نیم نگاهی به مادرم!!! می اندازم و میگویم:من یه کاری برام پیش اومده حتما باید برگردم خونه! مادر عینکش را جابه جا میکند و میگوید: چرا آخه؟ من تازه آیه ی ورد زبون حمید و شهرزادو دیدم حالا حتما باید بری دخترم؟ آخ قلبم... صدایم کرد دخترم! آری حضرت مادر حتما باید بروم! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃