عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وچهار ♡﷽♡ حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم ا
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو میگم دختر مامان ... آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه کوچکند و خدا چه بزرگ.... آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن عزیزم... حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که بخوای میکنم برای جبران...هرکاری. آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظاتی بود که تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی رفتاری بدتر داشته باشد. حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من دلیله... آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود... حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد.... سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق... چند ماه اول بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃