عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_هشتاد_ونه ♡﷽♡ شب قبل تصممیم را گرفته بودم...یکی دو ماهی بود که ط
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آرام گفتم:من آدم ظاهر بینی نبودم....امیدوار بودم حرفها و تفاوتها رو درک کنید... سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت با لحن محزونی گفت:من هنوز شانسی دارم؟ باورم نمیشد این آیین باشد!اقتدارش کجا بود؟ با لکنت گفتم:آ...آقا...آیین من ..خب من...دستهایش را باال گرفت و گفت:فهمیدم....امیدوارم خوشبخت بشی.تو الیق بهترین هایی و رفت... دلم گرفت...دلشکستن را من بلد نبودم...دلت را بی جهت نشکن آیین دانای کل )فصل آخر( نگار چشمش به کتاب بود و فکرش جای دیگر...غروب امروز عمه اش آمده بود و شرمندگی گفته بود امیرحیدر دلش جای دیگری است.آمده بود و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود بل بشویی در خانه به پا بود و او مطمئن بود دیگر روابطشان مثل سابق نمیشود. انصاف داشت و با همان انصاف اندیشید امیرحیدر که تقصیری ندارد.مادر و عمه اش بودند که بریده و دوخته بودند بی آنکه نظر امیرحیدر را بپرسند. و حتی او هم شاید توهم عشق میزد به همان دلیلی که تا بوده حیدر بوده...او هم شاید اگر واقعی تر فکر میکرد با خیلی چیزها کنار نمی آمد.از کنار گذاشتن شغل معلمی که آرزوی همیشگی اش بود تا دوری از خانواد ه اش و خیلی چیزهای دیگر... نگار هم شاید علی رقم میل باطنی اش خوشحال بود برای آن خانم بدون کسره ! خوشحال بود که کسی چون حیدر نصیبش شده و حالا او بود و درد دل کندن از یک رویای همیشگی.... مهران خیره به پنجره های خانه ی ابوذر بود.بعد از چندماه با خودش کنار آمده بود و آمده بود برای عذر خواهی از برادر غیرتی یک خواهر! دسته گل را جابه جا کرد و بعد از کمی تعلل زنگ در رافشرد. بعد از چند لحظه صدای زهرا آمد که میپرسد کیست؟ _منم خانم صادقی مهران از دوستان ابوذر بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃