عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_چهل_ویک و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبی
🍃🍒 💚 نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ... ___________ ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید. کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد: -من که علافم جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت: - می تونم کمکتون کنم استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد. -شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم -فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه -مزاحم نیستم؟ - من بیکارم استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید: -کجا برم؟ -خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم - سوارت کردم که برسونمت -هرجور راحتی. پس فعلاً مستقیم برو چند دقیقه ای به سکوت گذشت. -من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می کردم شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد. استاد گفت: -مثل بقیه جوونها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی رویش را به طرف شروین چرخاند: - به خاطر من؟ شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت: - عادتمه. حوصله سرعت رو ندارم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒