🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وهفده
- اینجا باید کار کنه. عهد تیر و کمون سنگی که نیست
- آخه اونم خالیه!
- اگه خالی بود نمی تونستم پنج تا از مهره های تو رو بدون اینکه بفهمی بذارم بیرون و فکر کنی که زدمشون
شاهرخ این را گفت و نیشش باز شد.
- همش با خودم می گفتم مهره هام داره کم میشه
- می خوای تو برنده باش. پول شام رو هم تو حساب کن
- من فکر بهتری دارم. بازی به نفع من. اما پول شام با تو . این عادلانه تره.
*
همین طور که در پارک قدم می زدند. زیر چشمی نگاهی به شاهرخ کرد.
- تو هیچ وقت چیزی از خودت نمی گی
- چی می خوای بدونی؟
-چرا تنهایی؟
-تنها نیستم، خدا هست، دو تا فرشته هام هست، شیطون هست، می بینی چقدر دورم شلوغه؟
- جداً؟ میکروبهای کف دست و پلانکتون های حوضتون رو هم بشماری شلوغ تر هم میشه
شاهرخ کمی سکوت کرد و گفت:
-بچه که بودم مادرم فوت کرد. پدرم عاشقش بود. بعد از اون خودش رو سرگرم کارش کرد. دو تا خواهرهام فرانسه ان. اکثر فامیل هامون ایران نیستن. شاید برای همینه که تنها به نظر میام
- بهت نمیاد مایه دار باشی. پدرت چه کاره است؟
- کار خونه شکلات سازی داره
- واووو! پس چرا تو توی اون خونه زپرتی زندگی می کنی؟
- مگه به یه استاد نصفه نیمه چقدر حقوق می دن؟
-بحث اتکا به خود و عدم وابستگی و این حرفهاست دیگه
- اون خونه موروثیه. راحله هم مشکلی باهاش نداشت. راحت زندگی می کرد. وقتی خسته می شدم بهترین پناهگاهم بود
- خجالت بکش! آبروی هر چی مرده بردی تو
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
••
@asheghaneh_halal ••
🍃🍒