عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدو_شصت_ویک وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از ش
🍃🍒 💚 - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن با خودش زمزمه کرد. - کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟ گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید: -حتماً شاهرخه... سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد. - بله؟ ... آره ... تو محوطه به طرف در خروجی چرخید و گفت: -سمت راست. اینطرف وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید: -پس چرا نشستی؟ پاشو دیگه - کجا؟ -تو چته شروین؟ بذار طرف رو ببینی بعد اینجوری مجنون بشی - حالا که خیلی زوده؟ -تا تو به کارات برسی ساعت 5 شده. اونم تو این ترافیک چند دقیقه ای به سعید خیره ماند بعد بلند شد. ساکت بود و سعید توضیح می داد: -خونشون 2 تا کوچه بالاتر از خونه شماست. کوی مهر. ساعت 5 میری دنبالش. یه مانتو آبی با شال سفید. اسمش ساراست. سوارش می کنی می آی خونه پویا. بلدی که؟ شروین سر تکان داد. دم دانشکده رسیده بودند. - خب فعلاً کاری نداری؟ کجا؟ -چند جا کار دارم. تو پارتی می بینمت دم ماشین که رسید ایستاد و به صندلی خیره شد بعد بلند گفت: -اه! خسته شدم. اصلاً به درک. می خواست بیاد خوشحال از اینکه توانسته است خودش را خلاص کند سوار ماشین شد... بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒