🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدو_شصت_ودو
- نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن
با خودش زمزمه کرد.
- کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟
گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید:
-حتماً شاهرخه...
سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد.
- بله؟ ... آره ... تو محوطه
به طرف در خروجی چرخید و گفت:
-سمت راست. اینطرف
وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید:
-پس چرا نشستی؟ پاشو دیگه
- کجا؟
-تو چته شروین؟ بذار طرف رو ببینی بعد اینجوری مجنون بشی
- حالا که خیلی زوده؟
-تا تو به کارات برسی ساعت 5 شده. اونم تو این ترافیک
چند دقیقه ای به سعید خیره ماند بعد بلند شد. ساکت بود و سعید توضیح می داد:
-خونشون 2 تا کوچه بالاتر از خونه شماست. کوی مهر. ساعت 5 میری دنبالش. یه مانتو آبی با شال سفید. اسمش ساراست. سوارش می کنی می آی خونه پویا. بلدی که؟
شروین سر تکان داد. دم دانشکده رسیده بودند.
- خب فعلاً کاری نداری؟ کجا؟
-چند جا کار دارم. تو پارتی می بینمت
دم ماشین که رسید ایستاد و به صندلی خیره شد بعد بلند گفت:
-اه! خسته شدم. اصلاً به درک. می خواست بیاد
خوشحال از اینکه توانسته است خودش را خلاص کند سوار ماشین شد...
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
••
@asheghaneh_halal ••
🍃🍒