عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسه شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند. -بالاخره من باید بدونم برای
🍃🍒 💚 شروین این را گفت و نگاهش را از شاهرخ به فرش دوخت. شاهرخ چند لحظه ای به شروین خیره ماند. بعد آبمیوه اش را برداشت و گفت: -فردا صبح حق نداری تا 7 بخوابی و وقتی نگاه متعجب شروین را دید گفت: - فردا روز کوهه. ساعت 5 بیدار باشه شروین داد زد: -چی؟ جون خودت بیخیال. من می خوام بخوابم. همون دفعه که اومدم تا سه روز بدنم بسته بود شاهرخ لیوان شربت را توی سینی گذاشت و همانطور که بیرون می رفت گفت: -اینجا تنبل خونه نیست. اگر می خوای اینجا بمونی باید به حرف من گوش کنی قیافه شروین دیدنی بود! * موبایل زنگ بیدار باش را زد. همانطور که چشم هایش بسته بود دستش را دراز کرد، کمی جستجو کرد تا پیدایش کند و بالاخره صدایش قطع شد. در جایش چرخید و پتو را بالا کشید. صدایی پچ پچ مانند توجهش را جلب کرد. آرام بلند شد. صدا را دنبال کرد . از اتاق شاهرخ می آمد. کمی در نیمه باز را هل داد. نور مهتاب داخل اتاق افتاده بود و هیکلی را که روی زمین خم شده بود را روشن می کرد. دقت کرد. احساس کرد بدن شاهرخ می لرزد. چند دقیقه ای به همان حال گذشت و بعد شاهرخ راست شد. دست دراز کرد و چیزی را از جلویش برداشت کمی که گذشت یکدفعه شاهرخ گفت: -چرا ایستادی پشت در؟ بیا تو جا خورد. آرام در را باز کرد و همانجا توی قاب در ایستاد. - فکر کردم برای بیدار کردنت حالا حالاها اوضاع داریم! - ببخشید نمی خواستم فضولی کنم. فقط کنجکاو شدم شاهرخ به تختش اشاره کرد و گفت: - خب بیا تو شروین از جلویش رد شد و گوشه تخت نشست. شاهرخ را می دید که به جایی خیره شده وآن لبخند گوشه لبش . تسبیح را توی سجاده گذاشت و رو به شروین گفت: - صدای من بیدارت کرد؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒