🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وچهار
شروین این را گفت و نگاهش را از شاهرخ به فرش دوخت. شاهرخ چند لحظه ای به شروین خیره ماند. بعد آبمیوه اش را برداشت و گفت:
-فردا صبح حق نداری تا 7 بخوابی
و وقتی نگاه متعجب شروین را دید گفت:
- فردا روز کوهه. ساعت 5 بیدار باشه
شروین داد زد:
-چی؟ جون خودت بیخیال. من می خوام بخوابم. همون دفعه که اومدم تا سه روز بدنم بسته بود
شاهرخ لیوان شربت را توی سینی گذاشت و همانطور که بیرون می رفت گفت:
-اینجا تنبل خونه نیست. اگر می خوای اینجا بمونی باید به حرف من گوش کنی
قیافه شروین دیدنی بود!
*
موبایل زنگ بیدار باش را زد. همانطور که چشم هایش بسته بود دستش را دراز کرد، کمی جستجو کرد تا پیدایش کند و بالاخره صدایش قطع شد. در جایش چرخید و پتو را بالا کشید. صدایی پچ پچ مانند توجهش را جلب کرد. آرام بلند شد. صدا را دنبال کرد . از اتاق شاهرخ می آمد. کمی در نیمه باز را هل داد. نور مهتاب داخل اتاق افتاده بود و هیکلی را که روی زمین خم شده بود را روشن می کرد. دقت کرد. احساس کرد بدن شاهرخ می لرزد. چند دقیقه ای به همان حال گذشت و بعد شاهرخ راست شد. دست دراز کرد و چیزی را از جلویش برداشت کمی که گذشت یکدفعه شاهرخ گفت:
-چرا ایستادی پشت در؟ بیا تو
جا خورد. آرام در را باز کرد و همانجا توی قاب در ایستاد.
- فکر کردم برای بیدار کردنت حالا حالاها اوضاع داریم!
- ببخشید نمی خواستم فضولی کنم. فقط کنجکاو شدم
شاهرخ به تختش اشاره کرد و گفت:
- خب بیا تو
شروین از جلویش رد شد و گوشه تخت نشست. شاهرخ را می دید که به جایی خیره شده وآن لبخند گوشه لبش . تسبیح را توی سجاده گذاشت و رو به شروین گفت:
- صدای من بیدارت کرد؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
••
@asheghaneh_halal ••
🍃🍒