🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وهفتاد_ویک
احساس کرد ممکن است هر آن قلبش از جا کنده شود. نگاهش را به پائین در دوخته بود. پایی را دید که از اتاق بیرون آمد. نگاهش را بالا برد. به صورت مرد که رسید احساس کرد آفتاب توی چشمش افتاده. مجبور شد چشم هایش را ببندد. وقتی نور کم شد و توانست چشمش را باز کند مرد را دید که پشت به او ایستاده بود. مردی متوسط القامه و تقریباً چهارشانه. موهایی مشکی و تقریباً بلند که به زحمت به یقه پالتویش می رسید. احساس می کرد هیچ صدایی را نمی شنود. انگار جز او و آن مرد کسی در حیاط نبود. احساس غریبی داشت. با اینکه چهره مرد را نمی دید اما احساس می کرد که سالهاست او را می شناسد. می خواست جلو برود اما نمی توانست. توان حرکت نداشت. گویی پاهایش به زمین چسبیده بود. مرد به راه افتاد. غیر از هادی پیرمردی هم همراهشان بود. چهره پیرمرد هم پیدا نبود. هر سه به طرف در رفتند. دوست داشت مانع رفتنش بشود. داد می زدتا مگر بایستد اما صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. چند قدمی که رفتند مرد ایستاد. ضربان قلب شاهرخ بیشتر شد.
- کاش برگردد
این تنها چیزی بود که در ذهنش تکرار می شد. اما مرد برنگشت. تنها سرش را برگرداند. دوباره خورشید....
این نور لعنتی مانع دیدن می شد. این موقع روز خورشید از کجا آمده بود؟
تنها چیزی که دید چشمان مرد بود. چشمانی درشت و مشکی با ابروانی مردانه و به هم پیوسته. نگاهش سنگین بود. نفسش به شماره افتاده بود. یکدفعه چیزی در درونش احساس کرد. انگار کسی با او حرف می زد، اما خیلی کوتاه. دیگر نتوانست طاقت بیاورد. در سرش احساس دوران می کرد. چشمانش سیاهی رفت. دستش را دراز کرد. ناگهان زانوهایش شل شد و اگر علی نگرفته بودش با صورت روی زمین افتاده بود....
هادی وارد اتاق شد. شاهرخ انتهای اتاق نشسته بود. دست راستش را روی زانوی خم کرده اش گذاشته بود و سرش را روی آن گذاشته بود. پای چپش دراز بود و با دست چپش لیوان آبی را که کنارش روی زمین بود گرفته بود. هادی را که دید پایش را جمع کرد. مدتی به هادی خیره ماند و دوباره سرش را برگرداند.
- اون کی بود هادی؟
- یه مهمون. اومده بود فوت بابارو تسلیت بگه
شاهرخ که به نظر می آمد هنوز از اتفاقی که افتاده شوکه است گفت:
- وقتی نگام کرد احساس کردم داره باهام حرف می زنه. درست یادم نیست اما یادمه وقتی شنیدم خوشحال شدم. می خواستم بیام جلو اما پاهام حرکت نمی کرد. نگاهش خیلی سنگین بود
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
••
@asheghaneh_halal ••
🍃🍒