عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_نود_و_دو سها بی حوصله گفت: خدا رو شکر کل فامیل حالشون خوبه عزیزم، با
💐•• 💚 فاطمه نمی تونست حرف بزنه و حتی وقتی سهیل بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد، همچنان بدون حرکت ایستاده بود. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد و لباس پوشید و منتظر روی مبل نشست تا بعد از یک ساعت سهیل زنگ در خونه رو زد و از توی آیفون گفت: بیا پایین. فاطمه هم لنگان لنگان از پله ها پایین رفت و توی ماشین نشست و سلام کرد سهیل که احتمال میداد فاطمه صدای شیدا رو شنیده باشه،درحالی که ماشین رو روشن میکرد و حرکت میکردند گفت: شرمنده ام که دیر شد، سر پروژه بودیم و این خانمهای مهندس نمیذاشتن بیایم، من نمیدونم کی گفته زن ها هم باید توی این جور پروژه ها کار کنن. فاطمه لبخندی زد و گفت: این خانومها خونه زندگی ندارن -نمیدونم والا، حتما ندارن دیگه . -مرضیه هم توی پروژتون هست؟ -همه واسه این پروژه دارن کار میکنن، پروژه سنگینیه. -دیدیش بهش بگو یک سری به ما هم بزنه -زیاد نمیبینمش. من اکثرا سر زمینم، اون توی شرکته. فاطمه با خودش تکرار کرد: سهیل راست میگه، اونجا همه مرد که نیستند، چرا اینقدر دل نگرونی، دل نگرونی تو که فایده ای نداره، بهتر الکی فکرتو مشغول نکنی. بعد هم ناخود آگاه لبخندی زد و گفت: الان دو سال و نیمه که همش دل نگرونم ... چه زندگی ای ... کاش منم مثل زنهای دیگه میتونستم آروم و بی دغدغه زندگی کنم نه اینکه تا صدای یک زن رو شنیدم اینجور تنم بلرزه... سهیل که متوجه لبخند فاطمه شده بود گفت: به چی فکر میکردی؟ -چیز مهمی نبود ... راستی من میترسم گچ پامو باز کنم ها، باید برام بستنی بخری ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••