❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_اول ]
خودکار را به چانه ام چسباندم،
موقع درس هیچ چیز اهمیت نداشت ..
رشته ای که از بچگی عاشقش بودم ..
برایش جنگیده بودم و حالا هیچ چیز موقعش اهمیت نداشت .....
حتی او ..اویی که بعد یک ترم مرخصی دوباره آمده بود و شده بود بلای جان ....حوصله اش را ابدا نداشتم..بعد آن اتفاق ...بعد آن چیزی که دیده بودم ...فقط منتظر یک نگاه یا یک حرف اضافه بودم تا بهم بریزم و سر خودش آوار شوم ...
با صدای خسته نباشید استاد محمدی سرم را به طرف سارا چرخاندم : چی گفتی ؟!
با نگاهی به ردیف جلو دوباره به سمتم برگشت:
میگما ، میخوایی چیکار کنی؟!
ابرویم را بالا دادم : چی رو؟!
- همین پسره نکبت رو
با پوزخندی بر لب زمزمه کردم :
حیف لقب نکبت نیست به این میدی سارا؟!
دستی به مقنعه اش کشید : عه چطور تا چند ماه پیش که عزیزدلت بود ؟!هی برات اینجا داستان هزار و یک شب خوندم ، گفتم نکن این کار ها رو ..گفتی بیخیال همین یه باره ...یاسین خوندم تو گوش توِ خر ..مگه گوش دادی به حرف هام ؟!
با ابرو های در هم تنیده گفتم : وای سارا ،جان هر کی دوست داری تمومش کن حال این مرثیه سرایی هات رو ندارم هااا
بعد هم یک ضرب بلند شدم ، بدم می آمد بعد کردن یک کار هی توی سرت بزنند که" یادته گفتم ...گفتم و تو گوش نکردی "غرورم اجازه شنیدن این سرزنش ها را نمی داد ....عجیب خوردم کرده بود همان نکبتی که می گفت ، سارا غریبه نبود که اگر بود حالا دیگر منی نبود ، بعد آن حالی که سارا
از من دیده بود.....
به طرف در می رفتم که
ناگهان نطقش وا شد : خانم تاجفر
برنگشتم هر چقدر برایش ایستاده بودم بس بود برای تمام عمر ..
دوباره صدایم زد و برای سومین بار بند کوله ام را کشید ، با سرعت به طرفش برگشتم و انگشت اشاره ام را به علامت تهدید بالا آوردم گفته بودم که به پر و پایم بپیچد آوار می شوم سرش : ببین جناب ، اینجا محیط دانشگاهه اگه نمی فهمی بفهم که من آبرو دارم دیگه دور و برم نبینمت که خانوم نمی مونم
کاملا خونسرد با کلاسورش انگشتم را پایین آورد : انقدر کوچیک نشدم که تو جغله بچه برام انگشت بلند کنی و شروع کنی به تهدید کردن
یادت رفته انگار بانو ؟ برات یه چیز هایی فرستادم حتما نگاش کن ..
بعد هم بی توجه به منی که با یک جمله دیوانه اش کرده بود ، رفت ...
نفسم را بیرون دادم ، سارا کلاس داشت و من باید می رفتم خانه ...
وقت زیاد بود برای فکر کردن ....وقت زیاد بود ، برای اینکه گوشی دست بگیرم و بفهمم برایم چه نطق کرده و فرستاده ....بعدش هم چند جمله بارش می کردم و زیاد هم کار بیخ پیدا می کرد چاره اش بلاک بود ، فشار یک دکمه و تمام ....وقت زیاد بود برای این کار ها .....
داشتم هذیان می گفتم به گمانم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal