❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_سوم ]
دلم می خواست قدرت داشتم
و حرصم را سرش خالی می کردم...
مثل همان روز بیخیال همه چیز می شدم و هر چه لایقش بود ،بارش می کردم ...
من ریحانه بودم ، آدم کم آوردن نبودم هیچ وقت..
با وجود لرزش دستانم تایپ کردم :
منم چیز هایی خوبی واسه رو کردن دارم ها،
یادت نرفته که ؟!
بدون مکثی تایپ کرد :
که چی ؟! چیکار از دستت بر می آید ؟
هر حرکت اضافیت باعث میشه با چند تا دکمه اول اینا رو بفرستم واسه حاجی و حاج خانوم بعدشم تو اینستا پخشش کنم ..می فهمی که؟!
دستانم لرزید ...پاهایم لرزید...
با ریتم و هماهنگ هم لرزیدند..
فکر اتفاق بعد این کار ها جانم را می گرفت ..
غرور خورد شده آن روزم جلوی چشمانم بود ، هر چند من هم کم نگذاشته بودم و حسابی حالش را گرفته بودم ولی ...آن روز قلبم را خوب دیدم که جلوی پاهایم با وجود بند بند شدنش التماسم را می کرد...
پیام بعدیش را که دیدم کمی ذهنم آرام گرفت : یه هفته وقت داری ، روش فک کنی ،شنبه هفته بعد همون جا و ساعت همیشگی منتظرتم این هفته هم خوب حواسم بهت هست دختر حاجی تاجفر!
دستانم یخ بود ، با وجود لرزش پاهایم ایستادم و بدون رمق راهی روشویی شدم ، دستانم را به کاسه روشویی تکیه دادم و کمی طرف آینه خم شدم
" چیکار کردی ریحانه ، هان؟! میدونی اگه اونا رو واسه بابات بفرسته ، قبل از اینکه دستش بهت برسه سکته میکنه ! میدونی مامانت اونا رو ببینه چی میشه ؟! فکرش رو کردی بعد پخش شدنش تو اینستا فک و فامیل به درک ، همسایه ها و کسایی که بابا و مامانت باهاشون سر و کار دارن چیا میگن ؟! اونم این آدم هایی که چشمشون به دهن مردمه ؟! کل محله و شرکت و دفتر و مسجد پر میشه از این جمله ها : عکس های دختر حاجی رو دیدی ؟! تو رو خدا دیدی !حاج خانوم انقدر واسه دختر های ما نطق میکنه اونوقت اون از وضع دختر تحفه اش ؟! "
بیشتر خم شدم و شیر را باز کردم و چندین بار مشت مشت آب یخ روی صورتم پاشیدم ، آرامم می کرد این کار ...کاش میشد مغزم را هم با این آب شست تا کمتر فکر و خیال آن روز ها را کند !
برای مشورت باید پیش که می رفتم ؟!
فکر کنم عمویم بهترین راه حل بود
ولی روی آن را نداشتم تا از کارم برایش بگویم ...
سارا؟! این یکی را اصلا حرفش را نزن ...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
با دستی به مقنعه ام ، کوله ام را جابه جا کردم
و راهی کلاس شدم ..
کنار سارا نشستم،
تمام آن هفته را یک لحظه هم فکر نکردم ..
یک لحظه هم تنها نماندم ..
دانشگاه، بازار ، مهمانی ..
هر کجا الا کنج اتاق .....
عصر جمعه مادر و پدرم راهی قم شده بودند ، یا عصر جمعه ها می رفتند یا عصر سه شنبه ها .....ولی من خیلی وقت بود که همراهشان نمی رفتم ..خیلی وقت بود اعتقادی به مراسم ها و سخنرانی های مادر نداشتم!
خیلی وقت بود همراهش برای نماز جماعت نمی رفتم،راستش اصلا نماز هم چند وقتی میشد کنارش گذاشته بودم،حجاب هم که ...
خیلی تلاش کردند منصرفم کنند
ولی حریفم نشدند!
حریف سرکشی هایم...کار خلافی نمی کردم ، چند تار مو و کمی آرایش به کجای دنیا بر می خورد؟!! خلاصه اش کنم ..." دور عاشقی برای آن بالاسری را خط کشیده بودم"
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal