❢💞❢
❢
#عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《
#رایحه_حضور 》
[
#قسمت_سےام ]
برای خرید با ماشین خودم راهی شهر شدم ، این چند روز مادر و پدرم مهمانم بودند و فرصتی نبود برای خرید.
دلم برایشان تنگ شده بود ، برای گاهی سخت گیر شدنشان ، برای سخنرانی های خانگی مادر که دیگر دوستشان نداشتم اما انقدر تکرار شده بودند که از بر شان بودم ، حتی برای تنهایی های همیشگیم!
بعد خریدن نفسی از سر آسودگی کشیدم، یکی از کار هایی که به من آرامش می داد و حالم را خوب می کرد چیزی بود که نامش را خرید درمانی گذاشته بودم ، حالا این خرید، لباس بود یا حتی جوراب ،فرقی نمی کرد ، اصلش همان خریدن و گشتن پاساژ ها بود!
در راه برگشت گل بی بی معروف روستا را دیدم ، یک پیر زن دوست داشتنی که همسایه ام بود ، اصولا با آدم پیر رابطه ایجاد نمی کردم اما این پیر زن عین مادربزرگ خدا بیامرزم بود و برای همین عجیب دوستش داشتم و عجیب تر اینکه یکی از افرادی که از طرفداران نواب بود همین گل بی بی بود ، ماشین را متوقف کردم ، تا او هم سوار شود و با آن زانو هایش این راه را طی نکند ، البته خودم هم تعجب کردم از این دلسوزی ام!
_ خدا خیرت بده کیجا !
لبخندی رو لبم نشست ،
دعا کن شاید دعا های تو اثر کند!
بعد هم انقدر تعارفم کرد تا ناهار را کنارش بمانم ، اینجا تنها بود و یکدانه دخترش در تهران دانشجو بود .
بعد ناهار هم خودش سر صحبت را باز کرد ، کاش می فهمید من هم صحبت خوبی برایش نیستم ! و همچنین اصلااا دوست ندارم راجب نواب بدانم !
جالب اینجا بود که کلی وصف نواب را گفت اما نام کوچکش را به زبان نیاورد! :
راستی ریحانه ، خواهر یا برادر داری؟
لبخندی تلخ روی صورتم جا خوش کرد ،
چیزی که همیشه آرزویش را داشتم ! :
نه !
خودش را جلو کشید و گونه ام را نوازش داد :
ای جان من! چه بغض هم میکنه !!
فاطمه من قراره تا آخر فروردین بمونه ،
اونم میشه خواهر تو
خندیدم به این مهربانی های ساده اش :
فکر نکنم خواهر خوبی باشم براش !
اخم دل نشینی چهره اش را پوشاند : این چه حرفیه ، به مامانت اینا هم سلام برسون ، بعد هم حتما بیایین پیشم هااا
چشمی گفتم و بعد کمی حرف زدن راجب فاطمه اش، راهی خانه شدم،نمیدانم چرا بر خلاف تصورم اصلا خسته کننده نبود هم صحبتی با گل بی بی !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal